نمایشنامه " نه ستاره خاموش است، چشم بسته ایم"
«نه ستاره خاموش است، چشم بسته ایم»
نویسنده:
علی بیگدلی
نمایشگران:
جوان
دوست
غلام
دو بچه
سیاه پوشان
صحنه یکم:
( حجره یک کاه فروشی در نیشابور، بسته های کاه در صحنه به چشم می آیند. ساعتی به غروب مانده است. جوانی مشغول جمع آوری و جابجایی بسته های کاه است، اندکی بعد دوستش وارد می شود)
دوست: کاسبی چگونه است دلاور؟
جوان: علیک. به قدوم مبارک علی بی موسی چراغ بازار نفتش ته کشیده است.
دوست: سلام علیکم. وقتی تمام مردم برای بدرقه آن بزرگوار جمع شده بودند، نکند می خواهی خود احشام برای معامله و خرید کاه نزد تو بیایند. (نگاهی از سر غضب از سوی جوان، مشغول کار خود می شود، دوست چند قدمی برای وارسی بیشتر بر می دارد.) خب نگفتی چقدر کاسب شده ای؟
جوان: آمده ای لغز بخوانی یا احوال بپرسی؟
دوست: آمده ام در جایگاه دوست نهی از منکرت کنم، امر به معروف که جواب نداد و ثمرش را هم دیدی.
جوان: پس تا بیش از این جایگاهت را بر هم نزده ای سخن کوتاه کن که هیچ حوصله خطابه ندارم.
دوست: خطبه خوانی کار آنهایی است که حلقه شاگردان به دور خود دارند، من همان که امروز ازنو مسلمان شده ام برایم کافی است.
جوان: در این چند روزی که علی بن موسی در این شهر سکونت داشت هر روز قصه ای برایم تعریف کرده ای، اما این یکی که می گویی نوبرانه ایست.... نکند عقلت زائل شده که حتی دین خود را هم به سخره می گیری؟!
دوست: نه، تازه به هوش آمده ام، از کفت رفت که نیامدی، کاش با زور هم که شده می بردمت تا به دیده خود بنگری که چگونه ده هزار کاغذ و قلم به یکباره بالا رفت تا حدیث امام عصر را نسخه بردارد، چگونه...
جوان: چه؟ ده هزار کاغذ وقلم؟ چرا زودتر نگفتی که سودی به جیب ما وارد شود، به تو هم می گویند دوست؟
دوست: (برآشفته) الحق که تنها به دنیا و سود آن می اندیشی، در شهری که نیمی از مدارس علمی بلاد اسلامی را دارد و همه به بحث و مناظره و فراگیری و نوشتن مشغولند، تو می خواهی از کاغذو قلم هم سود نصیبت شود؟ هر روز که می گذرد، حتی در دینت هم شک می کنم. هر چند که امروز در دین خود هم...
جوان: شک کردی؟ آنوقت می گویم وعظ وخطابه می گویی انکار کن.
دوست: (با چشمانی خیره به دور دست) ابوزرعه رازی، مغربی و بسیاری دیگر از علمای نیشابور و خراسان جلودار جمعیت بودند و افسار استر امام را محمد اسلم طوسی گرفته بود، بیست هزار جمعیت. وقتی امام به دروازه خروجی شهر رسید، فغان گریه و زاری از جمعیت برخاست. اسلم طوسی از امام خواست تا حدیثی برای آنها بگوید تا ستاره تابانشان باشد در شبهای آمد و رفت روزگار....
جوان: قصه کوتاه کن که دیگر خورشید هم دارد بساطش را بر می چیند و رخت پهن می کند برای خواب
دوست: (ناگهان به خود آمده و بر آشفته) برای خود تکرار می کردم، که از ظهر تا به حال هزار بار همین کار کرده ام، تو که لیاقتش را نداری... (عزم رفتن می کند)
جوان: (دستپاچه از جدیت دوست) کجا؟ با توام. تو را به رفاقتمان بمان. (دوست می ایستد و از خشم سر به زیر می اندازد. جوان به او نزدیک شده تا بازویش را بگیرد) چرا ترش می کنی؟ (بازوی دوست را می گیرد و دوست پس می زند.) ببخش دلاور، قصدم برهم زدن احوالت نبود، هرچند تو در این مدت چندین بار چنین کردی..... (بسته بزرگی کاه را می خواهد جابجا کند تا محل نشستنشان شود، وانمود می کند که نمی تواند) دستی برسان رفیق نمی بینی به نفس نفس افتاده ام.
دوست: دارم می روم.
جوان: باشد برو، دستی به این خرمن بلا برسان بعد هر جا خواستی با هم می رویم.
دوست: (برگشته و سر بسته کاه را گرفته و به میانه حجره می کشاند، دست می تکاند) امری نداری؟
جوان: بنشین، (دست دوست را می گیرد) بنشین تا فانوس را بیاورم، گفتم به رفاقتمان بنشین.... اینهمه ترشرویی را هم از علی بن موسی آموخته ای؟.....شوخی کردم
دوست: حرفهای چند لحظه گذشته ات را که در کله ام زیر وزبر می کنم، تنها بوی معامله با خدا و خلق خدا از آن می آید، که حتما باید سودش با تو باشد و ضررش با بقیه
جوان: چه کنم، کاسبم.... هنوز که ایستاده ای، بنشین دیگر. (می نشینند) تو هم حرفهایی می زنی که پولی سیاه هم از آن کسی کاسب نمی شود، باید خرج پدر و مادرم را به خانه ببرم یا نه؟ از این حرفها هر روز و هر ساعت در بازارها و مدارس این شهر رد و بدل می شود، نتیجه اش چیست؟ یک روز تاتار حمله می کند و روز دیگر ازبک، یک روز زلزله ویران می کند و روز دیگر خشکسالی، سرِ ما هم که همیشه بی کلاه است و برای شندرغاز یا باید سر این یکی کلاه بگذاریم یا از سر آن یکی کلاه برداریم.
دوست: (دوست تنها نگاهی عاقل اندر سفیه دارد.) حرفهایت تمام شد، به قول خودت کاسبی، شریک مال مردم و خدا.
جوان: (آشفته اما با احتیاط) خب چه کنم رفیق، این حجره لعنتی را رها کنم بچسبم به حجره درس ومشق حضرات؟ به هر کار دیگری هم که بخواهم دست بزنم، حداقل یک ماه طول خواهد کشید تا صاحب دینار و دِرهمی شوم، در این مدت باید گوشت تنم را به جای نان شب برای آن پیران زال برم؟
دوست: آن پیران زال پدر و مادرت هستند........ نمی دانم با که سر جنگ داری؟! (آفتاب فروکش کرده است و جوان چراغ را روشن می کند. از الان به بعد آرام آرام سرو صداهایی را در صحنه می شنویم؛ افرادی با صورتهای پوشیده، پاورچین پاورچین، بسته های کاه را با خود می برند) ..... کاش امروز بودی و می دیدی تا بفهمی، راهی که پیش گرفته ای از بن و اساس اشتباه است، نه فقط تو، حتی من و حتی بسیاری از دیگر مردم، از عالم و دانشمند و کاسب و کشاورز گرفته تا خلیفه و وزیر و جنگاور
جوان: (برخواسته و دور و بر را نگاه می اندازد) نه مثل اینکه واقعا در میان آن همه جمعیت، چیزی به سرت اصابت کرده، چطور جرات می کنی نام خلیفه و وزیر را به زبان بیاوری که در کوچه پس کوچه تمام بلاد به پشیزی آدم می فروشند. (تعداد افرادی که بسته های کاه را می برند زیاد شده است)
دوست: صدای چه می آید؟
جوان: موشهای حجره اند، نگران نباش، بالاخره آنها هم قوت لایموتی لازم دارند. سهم هر روزه شان را می برند..... (آهی می کشد، به آرامی تا کسی نشنود) اما مانده انم که چرا خلیفه سهم ما را از بیت المال به اندازه قوت لا یموتی هم نمی دهد؟!
دوست: تقصیر خودمان است. طلب نکردیم، او هم....
جوان: باقی داستانت را بگو تا برویم
دوست: داستان و فسانه زاییده خیال خام است نه آن چیز که به چشم دیده باشی
جوان: خب. باشد، تسلیم. باقی سخنت را بگو
دوست: باقی اش را بهتر است از محمد اسلم طوسی بشنوی تا شاید باورت شود
جوان: نقد را ول کنم نسیه را بچسبم، هرچند ما دستمان هم به این شیوخ نمی رسد، هر بار که از میانه بازار می گذرند، دهها نفر حلقه به دورشان زده و کاغذ وقلم به دست در پی شان روانند.
دوست: (بر می خیزد) هیچ، دیگر ذوقم را کُشتی، هرچند که آن چهره نورانی که به خاطرم می آید تمام تنم را تبی عجیب فرا می گیرد و نفسم به شماره می افتد....... علی بن موسی به اصرار علما حدیثی نقل کرد که از پدرانش شنیده بود و آنها از پیامبر و پیامبر از جبرائیل که خداوند گفته است؛ کلمه لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی. قلمهایی که می نوشتند همه به ناگهان ایستادند و دیده ها به سیمای اباالحسن دوخته شد، علی بن موسی پرده کجاوه را انداخت و رفت، همه جا سکوت بود و نفسها در سینه مانده. پس از لحظه ای کجاوه ایستاد و پرده کجاوه کنار رفت و حضرت انگشت خود را رو به آسمان گرفت و گفت؛ بشرطها و شروطها و انا من شروطها......( با گریه ) و این بار دیگر بازگشتی نبود و آرام آرام هق هق مردم بود که به صدای گریه اسلم طوسی و ابوزرعه رازی اضافه می شد، قلمها بود که به زمین می افتاد و خاک بود که بر سر می ریخت......( به هق هق افتاده)
جوان: (تحت تاثیر) بیا بنشین رفیق، آرام باش. آرام باش.( به دنبال کاسه ای آب بیرون می رود )
دوست: آخر چگونه ممکن است که در میان این همه عالم و دیندار او چنین حرفی را بزند، مگر ما چقدر دور بوده ایم از سنت رسول الله که او اینگونه می گوید؟
جوان: ( با کاسه ای آب باز می گردد) بگیر بخور، نمی خواهد خودت را سرزنش کنی؟ آرام بگیر...... از این حرفها گذشته مگر چه گفته که اینگونه می کنی؟
دوست: مثل همین حرف را هم عده ای با خرده گیری به اسلم طوسی گفتند و او تنها در جواب گفت که اگر تا به حال یک کار درست انجام داده باشم که شایسته بهشت گردم، در دست داشتن افسار عالم آل علی است، که اینگونه از غفلت مرا بیدار کرد. آنها هم گفتند؛ ما مسلمان نبوده ایم که او به خود اجازه داد اینگونه ما را به توحید بخواند.
جوان: اسلم چه گفت؟
دوست: هیچ، او تنها می گریست و بر پایش می کوفت، جوانی از میان جمعیت فریاد برآورد، بشرطها و شروطها، عده ای رفتند و عده ای ماندند، عده ای لعن گفتند و عده ای درود و عده ای دیگر......
جوان: عده ای دیگر چه؟
دوست: ....( به خود آمده و خود را جمع وجور می کند، عزم رفتن دارد) هیچ
جوان: گفتم عده ای دیگر چه؟
دوست: هیچ..... باید بروم، وقت نماز است.
جوان: با توام...... با توام............... لا اقل بایست تا با هم برویم(رفته است).(مکث، عصبی) به جهنم، نذر داشتی اوقاتمان را تلخ کنی که کردی، دیگران رفیق دارند ما هم.... هـِـ...( بر بسته کاه می نشیند) شب شد، این لندهور را چه کنم، او هم که رها کرد و رفت، چگونه جابجایش کنم؟! اَه... (با فریاد) بیا بنشین تا روزی هزار بار برایت بگویم اشهد ان لا اله الا الله و بی شرط و شرایط در پسش بگویم واشهد ان محمد رسول الله ( حجره اش کاملا از بسته های کاه خالی و تنها همان که رویش نشسته است باقیست.) چقدر کاسبی مومن، چطور شکم اهل خانه سیر می کنی؟ اینها هم شرط است. (با خود) برخیز و این همه خون و بلغم بر هم نمال، که امروز هم هیچ به هیچ.... ای وای پس بسته های کاه کو؟ وای خداوندا بدبــــخت شدم، بی چاره شـــــدم، این همه بسته کاه به یکباره کجا شد، من که از این خراب شده پای به بیرون نگذاشتم، ای خدا این چه مصیبتی است؟ این چه بدبختی است؟؟ ( زانو زده و بر زمین می نشیند) چه کنم خدا داراییم(بلند شده تا با سرعت بیرون برود، که ناگهان به غلامی سیاه بر می خورد) این چه عذا.....
غلام: سلام
جوان: وااااای، تو.... تو کیستی..... (عقب عقب رفته و از ترس بیهوش بر بسته کاه می افتد، غلام حیران می نگرد)
غلام: ای داد چه شد؟ من فقط می خواستم که.... (سر بر سینه جوان گذاشته و بلند شده و آرام بیرون می رود.)
( خاموشی . موسیقی. تنها چراغ روشن است. سایه کاروانی با هودجی سوار بر آن و آهویی در کنار کاروان دیده می شود. صدای رفتن کاروان و همهمه مردم اوج می گیرد. چراغ آرام آرام پس از لحظاتی، خاموش می شود.)
صحنه دوم:
(خواب و رویا. صدای پای اسب از دور به نزدیک می آید، نور قوت می گیرد، سیاه پوشان مشغول آوردن بسته های کاه بر سر جای قبلی خود هستند. جوان بر بسته کاه ایستاده و به نقطه ای خیره مانده است. همان غلام با چرده سیاهش، ردایی زربفت بر تن دارد و شمشیری حمایل کرده است، وارد شده و یک بسته کاه برداشته و بیرون می رود، پس از لحظاتی باز گشته و رو به جوان)
غلام: چقدر شد؟
جوان: ..............
غلام: گفتم چقدر شد آقا؟........... با شمایم، وقت تنگ است و باید زودتر راه بیفتم، بسته ای کاه برای اسبم می خواستم تا جان تازه ای بگیرد...........چقدر؟ ............. دیوانه است (جوان نگاهی به او انداخته و به همان نقطه خیره شده و با دست اشاره می کند.)
جوان: ستاره
غلام: (رد دست او را دنبال می کند)...... زیباست........چقدر می شود؟
جوان: سالیان سال است و هیچ گاه آن را به این زیبایی ندیده بودم.
غلام: نه منظورم این است که.....
جوان: ستاره من است..............(سیاه پوشان در انتهای صحنه صف کشیده و تک به تک یا چندتا چند تا، کبریت کشیده، به آن نگاه انداخته، فوت می کنند و پس از لحظاتی کبریتی دیگر)
غلام: قیمت آن بسته کاه را می گویم
جوان: قیمت ندارد.........در میان این همه ستاره تنها آن یکی، ستاره من است. تا به حال آن را به این زیبایی ندیده بودم
غلام: (از جوان با ترس فاصله گرفته است) پس من دو درهم برایتان در این کاسه می گذارم
جوان: .......................
غلام: کم است؟ پس سه درهم می گذارم................ چهار درهم و باور کن که دیگر نمی توانم بیشتر بپردازم. (عقب عقب قدم بر می دارد تا بیرون برود.)
جوان: اهل کجایی؟
غلام: ها؟.... نمی دانم (سیاه پوشان خارج می شوند)
جوان: گفتم اهل کجایی؟ (با آهی رو به غلام کرده و بر بسته کاه می نشیند) ستاره من دیگر خاموش شد.
غلام: نمی دانم
جوان: می گویم خاموش شد
غلام: نه، آن که می دانم، اما، نمی دانم اهل کجایم....
جوان: نمی دانی اهل کجایی؟
غلام: از دریای هندم، اما از زمانی که خود شناخته ام در سفرم
جوان: کولی هستی
غلام: غریبم
(جوان از کلافگی مدام دست به صورت کشیده و آه می کشد.)
بهای کاه را در کاسه گذاشتم، با اجازه
جوان: غریب منم در این دیارِخود که با خود نیز غریبه ام، نه تو
غلام: اگر بهای کاه کم است، می خواهی ماهی قرمز بدهم با تُنگ؟
جوان: شغلت چیست؟
غلام: هر چه درباره جشن باشد، همان می فروشم، ماهی سرخ با تنگ، آویزهای رنگی، گاهی هم خودم لباس قرمز پوشیده و دایره زنگی بر دست می گیرم، کلاه بوقی و کوزه هم دارم
جوان: مگر چه جشنی است که گذارت به اینجا افتاده، مگر نمی دانی اینجا تنها مهد علم است و دین؟
غلام: جشن تیرگان به ترشیز بودم و تنها همین چند تنگ و ماهی برایم باقی مانده، اما شنیدم که گفتند مردی بزرگ به نیشابور آمده که اگر خود را به آن دیار رسانم، مردم همه برای آذین بندی کوی و برزن به اقلام من احتیاج دارند
جوان: ................
غلام: چقدر تا نیشابور راه دارم؟
جوان: همین جاست. (بر می خیزد) دیر آمدی، رفته است، حال باید ردش را بگیری و از او پیش تر روی، تا پول سیاهی کاسب شوی، این درهمهایت را هم بردار
غلام: خب بهای...
جوان: به جایشان ماهی بده با تنگ
غلام: چه؟
جوان: ماهی بده با تنگ
غلام: خدا خیرت دهد، غصه ام شده بود چه کنم، اگر به تاخت نروم نمی رسم و اگر بروم، دارایی ام می شکند.( بیرون رفته و پس از لحظاتی غضب ناک و شمشیر در دست وارد شده و به سوی جوان می آید)
جوان: پس ماهی ها...... چه می خواهی بکنی؟ جلو نیا.......گفتم جلو نیا (غلام شمشیر را بالا برده و با فرود آوردن شمشیر نور می رود، موسیقی، با آمدن نور سیاه پوشان در انتهای صحنه ایستاده و هرکدام تنگ ماهی قرمزی در دست دارند. جوان بر بسته کاه ایستاده و به روبرو خیره است. دوستش با همان ردا و شمشیر وارد می شود.)
دوست: سلام
جوان: سلاااام چطوری رفیق؟ به خدمت خلیفه در آمده ای که چنین قیا فه ای بر هم زده ای و سینه افراشته ای؟
دوست: نه ملازم ام، علی بن موسی به این شهر می آید، کاغذ و قلم داری؟
جوان: تو که بهتر می دانی، تنها کاه می فروشم، تعدادی هم ماهی آورده ام برای جشن تیرگان. اگر ماهی می خواهی ببر.
دوست: ماهی نه، کاغذ و قلم. می خواهم هر آنچه گفت بنویسم.
جوان: به ذهنت بسپار.
دوست: (می چرخد) سپردم؛ خداوند می فرماید؛ کلمه لا اله الا الله دژ محکم من است، پس هر کس با نیت دل به آن وارد شود از عذاب من در امان خواهد بود، به شرط و شروطی که علی بن موسی گفت؛ او یکی از شروط آن است.
جوان: توحید و نبوت
دوست: و امامت....
جوان: چه می خواهی بگویی؟
دوست: (از بسته کاه بالا می رود) آن ستاره هنوز هست؟
جوان: کدام ستاره؟
دوست: همان که در بچگی نشانش کردی برای خودت؟
جوان: نمی دانم
دوست: پیدایش کن دلاور، لازمش داری
جوان: بگذار ببینم..... خوش به حال بچگی
(دو بچه وارد شده، دراز کشیده و پاهای خود را درمقابل پاهای جوان و دوست قرار داده و با دست آسمان را نشان می دهند.)
دوست: آن نیست؟
جوان: نه
بچه اول: آن چطور، آن ستاره برای تو باشد، این یکی برای من
بچه دوم: اِ، زرنگی آن که از همه پر نورتر است برای تو، اصلا همه ستاره ها مال من است، دیگر به آسمان نگاه نکن
بچه اول: ستاره ها مال توست، آسمان که مال تو نیست
بچه دوم: آسمان بی ستاره پشیزی نمی ارزد( تشری به بچه اول می زند) گفتم نگاه نکن، تمام ستاره ها از آن من اند.
(بچه دوم برخواسته و با ناراحتی می رود)
جوان: پیدایش نمی کنم
دوست: پس دروغ گفته بودی؟
جوان: نه، من که نشانت دادم
بچه اول: (کلافه بر می خیزد) کجا می روی؟ با تو ام.... ( در لحظه آخر با انگشت به ستاره ای اشاره می کند) آآآآآ..... آن مال من......( در پی دوست خارج می شود) با توام، بایست
جوان: هاه، آنجاست پیدایش کردم، چقدر نحیف شده........ راستی تو ستاره ات کجاست؟
دوست: در مرو( با آهی از بسته کاه پایین آمده و بر لبه آن می نشیند )
جوان: چه؟ هــِ، ..... نکند باورت شده که گفتم تمام ستاره ها مال من است، که به آسمان مرو، دنبال ستاره گشته ای
دوست: نه، من از بچگی هم دنبال پرنورترین ستاره بودم، که تو با قلدری و شیره مالیدن بر سرم نگذاشتی به هیچ کدامشان حتی نگاه بیندازم، من ماندم و یک آسمان خالی........ حال پرنورترین و بزرگترین را یافته ام
جوان: آن هم در مرو( می خندد)
دوست: آری، نامش علی بن موسی است و برای مجاورتش، فردا صبــــح عازمم، قـــدری کاه می خواستم برای آذوقه اسبم
جوان: به سرت زده، مال و خانه ات را چه می کنی؟
دوست: اگر شرط توحید را ندانم چه کنم؟
جوان: تو واله شده ای
دوست: (با قطعیت) کاه؟
جوان: بردار.
دوست: بهایش؟
جوان: گذشت تو. از هر چه بودم و بد کردم.
دوست: (بــسته ای کاه بر می دارد و به سرعت قصد خروج دارد) گذشتم.......( در لحظه خروج می ماند) ستاره ات را دریاب
( موسیقی. خاموشی. سیاه پو شان در انتهای صحنه تُنگها را زمین گذاشته و کبریت می کشند، کبریتهای روشن را بالا برده و خاموش که شدند، می اندازند. نور می آید کسی در صحنه نیست وتنها دستار و کفشها و جلیقه و شلوار جوان، آویخته بر چوبی که به دور آن کاه پیچیده اند بر روی بسته کاه به چشم می آید. جوان با همان ردا و شمشیر وارد می شود. با دیدن آن لباسها، انگار خودش را دیده باشد جا می خورد)
" تذکر: در این قسمت، منظور از "جوان پوشالی" همان شمایل جوان ایستاده بر روی بسته کاه است. بهتر است بازیگر نقش جوان برای ادای دیالوگهای جوان پوشالی به او نزدیک شود و یا دسته کاهی کوچک در مقابل صورت بگیرد یا هر شکل دیگری که تماشاگر بین آن دو تمییز قائل شود."
جوان: تو......... هنوز هم اینجا ایستاده ای؟
جوان پوشالی:..............
جوان: باید هم که سخن نگویی، چیزی برای گفتن نداری..............چه شد آن ستاره را نیافتی؟
جوان پوشالی: .............
جوان: اما من تو را باز گذاشتم و توانستم ستارهء "دوست" را در مرو ببینم.
جوان پوشالی: چگونه بود؟
جوان: اِ، چه عجب لب به سخن گشودی
جوان پوشالی: چگونه بود؟
جوان: پر نور و بزرگ، همچون ماه
جوان پوشالی: پس آن دیگر ستاره نیست
جوان: الحق که راست گفتی، نوری که غروب نمی کند، نه ستاره است، نه ماه و نه خورشید. کاش بودی و می دیدی
جوان پوشالی: تو هم همان حرفها را تکرار کن.
جوان: اگر ندیده بودم، لب به سخن نمی گشودم، تو مرا بهتر از هر کس می شناسی، حدیث اش را سلسله الذهب نام کرده اند که رازش همان است
جوان پوشالی: حلقه های طلا؟! (سیاه پوشان تُنــــــگهایِ ماهیان قرمز را برداشته و در آغوش می گیرند)
جوان: آری، حلقه هایی که یک به یک از میانمان رفتند و حقمان را ادا نکردیم
جوان پوشالی: نکند از دینت هم برگشته ای که اینگونه سخن می گویی؟
جوان: (همانند دوست در صحنه یکم سخن می گوید) او گفت دین یکی است و این ماییم که با عادت به گناه و خوردن حق، گناه کردن و رد عدالت، برایمان عادتی می شود و فراموشی نصیبمان.
جوان پوشالی: تو عقلت را باخته ای.
جوان: آری عقل و هوش باخته ام، ما، که هستیم؟ چه می کنیم؟ به کجا می خواهیم برویم؟ از بهر چه آمده ایم؟
جوان پوشالی: بی اجازه من به کجا رفته ای؟
جوان: تنت واگذاردم برای خودت........( بر آشفته) او که حتی سوالهای نپرسیده را پاسخ داد، او که ولایت عهدی را به کراهت پذیرفت، به نفرینش زلزله آمد و به دعایش باران بارید، او که حق بر گردنم دارد، اینگونه نپرسید که کجا می روم........... و هم او بود که گفت پدر و مادرت را دریاب که عمری به دنیا ندارند.
جوان پوشالی: دروغ است، امکان ندارد
جوان: زود باش تکانی بخور، و به خانه برو، وقتی برای ماندن ندارم، هم اکنون کاروان مامونیان در راه طوس اند و نباید بگذاریم آن ناگواری عظیم اتفاق افتد.
جوان پوشالی: کدام ناگواری عظیم؟
جوان: (او را تکانی می دهد) سوال نکن، برخیز.........برخیز، اگر به امر مولایم نبود پا به دیار تنت نمی گذاشتم.
جوان پوشالی: گفتم کدام ناگواری؟
جوان: اباالحسن حتی نحوه شهادت و قبرش را هم مشخص کرده است......(گریه امانش نمی دهد. موسیقی. صلوات خاصه.)
جوان پوشالی:..............
جوان: به تو می گویم برخیز، تو را به خدا برخیز( تکانش می دهد) با توام، با تواااااام.........
صحنه سوم:
(صحنه خاموش شده و پس از لحظه ای سیاه پوشان را تنگ در دست در جلوی صحنه می بینیم، به واسطه روشن شدن تنگهایشان، صدای نقاره خانه اضافه می شود و صدای عزاداری، تنگها به حرکت در آمده و یک به یک در فضا شناور می شوند، یکی بالا یکی پایین، یکی، یک گوشه و دیگری گوشه ای دیگر، آرام آرام به عقب و انتهای صحنه می روند. بسته کاه دیده نمی شود، جوان بر روی زمین افتاده و برای رهایی از خواب ها در حال تقلاست. دوست، پرچمی سفید و بزرگ در دست دارد که یک سرش بیرون صحنه است و از سمتی به سمت دیگر در حال اهتزاز، به طوریکه سیاه پوشان و تنگهای نورانیِ در دستشان، پشت آن قرار گیرند. با اوج موسیقی و فرو افتادن پرچم، جوان نیم خیز شده و پرچم از رویش عبور داده می شود، تنگها پنجره ای در انتها ساخته اند و ماهیان قرمز در آن شناورند. جوان نالان و حیران بر می خیزد، تلو تلو خوران به سمت ظـــرف آب رفته و آب می نوشد، متوجه بسته های کاه شده و با ترس دستی به آنها می زند، ناگهان صدایی از دور دست، همانند صدایِ خودش می گوید؛ با توااااام........ برخیز
جوان: ها....... نه خدایا (برای فرار از حجره اش بر می خیزد، در لحــظه خروج باز به همان غلام برمی خورد، زبانش بند آمده است)
جوان: مــَ مــــََــــ........
غلام: چه شده، آرام باشید
جوان: نـــَ نزدیک نَ نیا....
غلام: من فقط می خواهم بگویم که مرا از شهر فرستاده اند تا در پی شما بیایم، پیغام داده اند که پدر و مادر تان.......
جوان: پدر ومادرم چه، نه خدا این چه عذابی است، غلط کردم.... غلط کردم
غلام: (ترسیده و نفسش به شماره افتاده) پدر و مادرتان گفتند نگرانتان هستند و منتظر. این پول را هم به من دادند تا خبرشان را برسانم. با اجازه. (به سرعت بیرون می رود.)
جوان: (به گریه می افتد) خداوندا مرا به علی بن موسی ببخش، التماست می کنم......... (به خود آمده) صبر کن، ( به سمت در حجره) با توام، بایست، نای برخواستن ندارم، بمان........ (خود را به دیواره ای که سیاه پوشان ساخته اند می رساند و تکیه می دهد، خاموشی. تنها پنجره ای که از تنگها و ماهیهای قرمز شناور در آن و جوان دیده می شود که اشک می ریزد. موسیقی)
جوان: ...اشهد ان لا اله الا الله (همرا با گریه) و اشهد ان محمدا رسول الله...................................... بشرطها و شروطها (گریه امانش نمی دهد)
پایان نمایشنامه «نه ستاره خاموش است، چشم بسته ایم»
نیشابور
علی بیگدلی
تابستان 91