عشق مادرانه اش
یکی به نعل
یکی به میخ
به میخ سر
به نعل تو
که روزگار چنین برای او نوشت:
بشین، برو ، بیا ، ببین، بخور، و تمام عکسهایش
و تنها نگفت نمیر
وامروز که تو میخواهی با آن کی باشی که خود خواستی و خدا
انگار که به او می گوئیم بمیر
از اینجا به بعد میخوام ساده بگم، یعنی اینکه مامانها یه روز جزوشونیم، عضوشونیم، یه روز دیگه ازشون کنده میشیم بچشون میشیم، همه کاری می کنند غیر اینکه بکشنمون یا مرگ برامون بخوان
بزرگ میشیم، البته میگن بزرگتون کردیم
بعد میخوای ازدواج کنی
یعنی یه عشق که توش نمی تونه بگه برو، بیا ، بشین ، بخور (مامانو میگم)
بعد هم باید دل بکنه، هم باید خودشو گول بزنه، هم باید راضی باشه، اما در این صورت تو دیگه بچش نیستی
دعوا سر کلمه ای یه که فرق بین بچه و فرزنده
واسه مامانا همیشه بچه باید بچه باشه تا بتونه بلاهایی رو که روزگار و جنسیتش و شیفتگی شو و غرور و .... سرش آورده با تحکم برای بچه بخواد، البته تحکم نیستا، یه جور از خود گذشتگی یه زیاده، اما اینکه نمیزارن بچه، فرزند بشه میشه تحکم. آخه بچه تا زمانی بچه است که کوچولوئه