دیدگانت را ....
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ب.ظ
آیا دیده ایم گریه بید را در آغوش سرو؟
آیا شنیده ایم صدای سرو را به راه باد؟
آیا نشسته ایم به انتظار صبای صبح؟
آیا دیدگانت را بسته ای به خویش؟
.
می دانمت، تو را می دانمت
.
می دانیم
سرو خرامان منی، برکه ی بید منی، این اشکها برای ماست، هر لحظه تسکین منی
.
یادت آمد من تو را جان، تو مرا جانم فدا یا من تو را
یادم آمد قصه های هر شب تو زیر آن بید، زیر آن ماه، زیر چشمان خدا
.
. آآآآآآآآآآه....... نفس بالا نمی آید خدا ی من
سرم آرامشی دائم نمی گیرد خدای من
عجب بیدی ، عجب سروی که نیلوفر از او تا ماه پل بسته است
عجب .... دیدگانت را....
به هنگام صدای آآآآآآآآآه ..... نبینم قد سروت را کمان گشته است
تو را من جان ام و درمان
تویی من را نگاهی دائم و گریان
بخند آرامش دائم، بخند صبح صبا پویم
بخند ای تا همیشه، زندگی بخشان
بخند، اینجا و هر جایی تویی جاری
خدا جاریست....
۹۲/۰۶/۰۳