معلوم نیست برای تو هم یک فرشته قرار بدهند یا نه؟!
"معلوم نیست برای تو هم یه فرشته قرار بــِــدَن یا نه؟"
نویسنده:
نیلوفر زمردیان
بنام خدا
شخصیتها:
حاجی – امام خوان حدودا 56 ساله
پسرش – حدودا 17 ساله
عبدالله (دوست پسر)(زاغی) – حدودا 19 ساله
فرشته
کربلایی – حدودا 65 ساله
مرد2 – از اهالی
صداهای مردم
(عبدالله می تواند نقش فرشته را بازی کند)
مکان: یک روستا
صحنه اول- منزل حاجی – نیمه شب
(سرو صدا به گوش می رسد، همهمه و سپس کوبیده شدن در حیاط . حاجی در کنار پنجره ایستاده و بیرون را نگاه می کند، بعد از لحظاتی پسرش وارد می شود)
پسر: دم در کارتون دارن.
حاجی: چه خبره؟
پسر: نمی دونم، یه چیزایی میگن درباره میراب و قنات.
حاجی: استغفرالله، ببین حالا شب تاسوعایی از در و دیوار میرسه... اون بالاپوش منو بیار، چراغم نفت کن بریم.
پسر: بابا من هنوز نسخمو حفظ نیستم، میمونم خونه که یه...
حاجی: بپوش راه بیفت، مردم دم در منتظرن. (پسر به دنبال کت پدر به بیرون می رود) در ثانی از صبح تا حالا چه غلطی می کردی که نصف شبی یاد نسخه افتادی. صد دفعه بهت گفتم دنبال این پسره راه نیفت...
پسر: به اون ربط نداره که پدر من (وارد می شود) من خودم با این نسخه، مشکل دارم.
حاجی: درست حرف بزن، با این نسخه مشکل دارم یعنی چی؟ خیر سرت ذاکری، امسال میخوای علی اکبر بخونی.
پسر: حاجی جان من نمیتونم تو دستگاه بخونم، بند اول نه، بند دوم خارج می زنم.
حاجی: بیخودی با این حرفا خودتو تبرئه نکن، یک کلام، قبلِ اینم گفتم، باید بتونی، این نسخه باید تو همین تیر و طایفه بمونه.(چند قدم رفته و باز می گردد) بدو آقا جان، اِ.
(خارج شده، پسر فانوس به دست می ماند، سر به زیر می اندازد و یک نفربا یک سطل اب وارد شده، سر تا پای پسر را خیس می کند، به طوری که قطرات آب از لباسهایش می چکد. نور آرام آرام قوت گرفته و حاجی از سمت دیگر با لباسهای داخل خانه و حوله ای در دست وارد می شود)
حاجی: چت شده ماتت برده، برو لباساتو در بیار دیگه، فرش خیس شد میخوای صدای ننتو درآری؟!.... یه شب رفته نذری پزونا؟!..... با شما هستما، آقا جان.
پسر: الآن میرم
حاجی:(با حوله مشغول خشک کردن سر و رویش است) حالا سرما هم بخوریم، خیال ملت راحت شه. زود باش لباساتو عوض کن، بگیر بخواب فردا صبح زود باید بریم پای قناتای بالا، ببینیم شوری آب واسه چیه؟ (به اتاق کناری میرود) خدا کنه زود درست شه تا ظهر بیایم، یه دور بگیریم، تعزیه رو. ملتی میان واسه تماشا، امسال خوب بخونی، از سال دیگه نسخه امام رو خودت دست می گیری.( با یک پتو و متکا وارد می شود) اِ، تو که هنوز... استغفرالله. آقا جان سرما بخوری اون دنیا باید جواب بدیا، ذاکر امام باید مراقب خودش باشه.
پسر: پس چرا شما نیستی؟
حاجی: خب چکار کنم، سر و بدنمو خشک کردم، یه سر انگشتم ویکس زدم به دماغم، مثل شما هم یه ساعت واینسادم، زل بزنم به حیاط (در حال پهن کردن رختخواب) نکنه چیزی پیدا کردی، ها؟
(سکوت)
پسر: فردا با شما میام کمک، اما واسه تمرین من علی اکبر نمی خونم. حاجی: مثل اینکه افتادی تو میراب، زیادی آب خوردی، یه طوریت شده (سکوت) از این دفعه هم پای میراب وای میسی حواستو بده به من، ببین چی بهت میگم، نه اینکه کلت همه جا دور بزنه، غیر جلو پات. نبودم که خفه شده بودی. خوشت میاد ملت بهمون بخندن.
پسر: بابا جان، شما گفتی بیا جلوتر
حاجی: من گفتم، تو باید پاتو بزاری جای لیز
(سکوت)
صبح شد، اذان بزنه باید راه بیفتیم، تا غروب، جلو شوری قنات رو بگیریم برگردیم. جماعت، روزعاشورایی، آب لازم دارن.
پسر: شوری قنات رو چطوری بگیریم آخه؟ مگه کار یه ساعت دو ساعته.
حاجی: کبلایی گفت میاد کمک، بقیه هم تو هیات می مونن. بعدشم ده تا حلقه چاهه دیگه، یک به یک میریم پایین، هر کدوم چشمه شور درآورده بود رو، کور می کنیم موقت، تا بعد هفتِ امام، اساسی درستش کنیم.
پسر: حاجی جان اصلا پیداش کردیم، ساروج ساختن و بالا پایین دادنش کار من نیست.
حاجی: گفتم کبلایی میاد.
پسر: اون نمیاد.
حاجی: به من گفت بعد اذان صبح میاد تو میدونگاهی
پسر: به منم گفت به بابات بگو من ناخوشم نمیام
حاجی: یعنی چی؟
پسر: منم گفتم. گفت نمیام. عبدالله هم شنید و گفت اون به جاش میاد.
حاجی: عبدالله غلط کرد، هر چی میگم دور این پسره زاغی ِ دیلاق رو خط بکش تو کلت نمیره
پسر: بابا جان به من چه، اونا گفتن منم دارم به شما میگم.
حاجی: اون پسره فقط صبح بیاد، من میدونم با تو.
پسر: حاجی جان، میگم من به کبلایی گفتم چرا نمیای، گفت حالش خوش نیست به شما بگم، عبدالله هم شنید گفت میاد، حالا این وسط من چرا باید تشر بخورم نمی فهمم.
حاجی: میخواد بیاد میخواد نه. خود دانی.لباساتو عوض کن، اون چراغم فوت کن. اون نسختم بردار فردا تو راه خودم باهات تمرین می کنم.
پسر: حاجی جان من نمی تونم بخونم.
حاجی: (ناگهانی و عصبی) غلط می کنی، مگه دست توئه. عوض اینکه شکر کنی اولیا خونی، سوزنت به نمی تونم گیر کرده. نسخه طفلان مسلم خوندی، قاسم خوندی، حالا هم باید علی اکبر بخونی. (کمی آرامتر) اگه می خوای امام بخونی، جا بزاری جا پای باباتو جد و آبادت، باید بخونی.
پسر: کار من نیست.
حاجی: پس کار کیه؟ کیو بیارم بخونه، بچه دیگه ای غیر تو دارم....میخوای بگم خواهرت بیاد لباس تن کنه، جلو مردغریبه بخونه.
پسر: حاجی جان( از جای خود تکان خورده و به سوی حاجی برمی گردد) به خاطر همین حرفاته که میگم مراقب خودت نیستی.... ذاکری، اما ذکرای بیرون تعزیت عین خنجره تو دل آدم. با عبدالله چنان حرف زدین که چون بچه شمره، انگار که...
حاجی: آها پس بگو دردت چیه، جنابعالی به خاطر اون پسره اینطوری دماغ انداختی، خب...
پسر: آره من به خاطره اون پسره....برای چی باهاش اون طوری حرف زدین جلو مردم. مگه چی گفت بنده خدا، نه اینکه فکر کنین چون رفیقمه، نه، ولی شما درست باهاش...
حاجی: دیگه داری اون روی منو بالا میاری. مگه نگفتم با اون پسره کار نداشته باش، رو بهش نده. به خرجت رفت؟ اون جد در آبادش شمر خون و حارث خون و اشقیا خونه. خودِ دیلاقشم فقط به درد...
پسر: (برای عوض کردن لباس بیرون می رود) پدر من، فقط میخوام بدونم مگه چی گفت که جلوی مردم سکه یه پولش کردین. گناه گفت؟ کذب گفت؟ یه کلمه گفت نسخه امام رو بدین از روش...
حاجی: از روش بنویسه، بیجا کرده.(مکث) این نسخه توی خاندان ما بوده و تا ابد هم می مونه. هیچ بنی بشری هم غیر از ما نمی تونه و نباید اونو بخونه.
پسر: (وارد می شود، رخت خوابی را پهن کرده، لحظه ای می ایستد و خارج می شود) پس من غیر شمام.
حاجی: دیگه داری زیادی... الله اکبر، لعنت به شیطون. آخه پسره ی ... پسر من، عزیز من، هزار دفعه به شما نگفتم با این آدم نگرد. گفتم یا نگفتم. جواب بده.
پسر: خب
حاجی: واسه همین روزاش بود. آخه اون زاغیِ مطرب رو، چه به موافق خونی، امام خونی؟!
پسر: پدر من، همین آدمی رو که میگین اگه نبود که بساط شبیهتون هیچ وقت رونق نداشت، نصف آدمایی که میان به خاطرِ گروه موسیقی همین زاغی میان. بعدشم...
حاجی: همین چی میگه گروه موسیقی که انگار ارکسته. بگی بخواب بیشتر از این یکه به دو نکن با من. ننتم نیست یه لقمه ناشتایی بخوریم بعد راه بیفتیم.
پسر: (چراغ را فوت می کند) شما بخواب، من خودم صبح یه کاریش می کنم.
حاجی: این پسره نیادا، من حوصله...
پسر: حاجی؟!
(موسیقی)
(فرشته ای نورانی وارد شده و بالای سر حاجی قرار گرفته و پتوی سبزرنگ روی وی را برداشته، بر می گرداند. طرف دیگر پتو قرمز است. آن را بر روی پسر می اندازد. پسر برخاسته، پتو را به خود پیچیده و بیرون می رود. یک کلاغ زاغی با ماهی قرمزی در دهان وارد شده، بالای سر حاجی و دور و بر او گشتی زده و به رختخواب پسر می رود. فرشته کلاغ زاغی را در دست گرفته و خارج می شود. صدای آه و ناله حاجی در خواب، به گوش می رسد و صدای اذان صبح. قوت گرفتن ناگهانی نور.صدای آه و ناله ی حاجی در خواب و از خواب پریدنش)
حاجی: ها...استغفرالله ربی و التوب و الیه.( به زیر پتوی خود نگاه می کند. کمی مکث.رو به پسر) پاشو وقت اذانه، بیدار شو.
پسر: الآن
حاجی: گفتم پاشو(بیرون میرود) پاشو آقا جان.
(پسر برخاسته و خمیازه ای می کشد، خاموشی)
(همان فرشته وارد شده و در کنار پسر قرا می گیرد، پارچه ای قرمز به اوداده و چیزی در گوشش زمزمه می کند، خارج شده و پسر با صدای بلند زمزمه می کند)
پسر: (موافق (علی اکبر) را با صدایی نه چندان دلچسب و مخالف (شمر) را با صدایی بلند و گیرا می خواند)
من اکبرم غلام حسینم
فرزند دل فکار حسینم
منم شبیه ترین به پیغمبر
فتاده جان به کف، در رکاب حسینم
...
نه من شمربن ذی الجوشن، نه اینجا کربلا باشد
اگر سرخ است لباس من، به دلدادگی یه، خون خدا باشد
حاجی: (با فانوسی در دست، وضو گرفته وارد می شود) اِ، تو که خوابی ؟! پسر جان.
پسر: (ناگهان از خواب پریده و در جایش می نشیند) بله
حاجی: تو مگه الآن نمی خوندی؟
پسر: ببخشید خوابم برد
حاجی: میگم مگه تو الآن نسخه نمی خوندی؟ علی اکبر و شمر؟
پسر: ..... خواب دیدم.
حاجی: پاشو، اگر هم دو خط بخونی، تو خوابی. تعجب کردیم، قند تو دلمون آب کردیم. پاشو تا نمازمو بخونم، یه لقمه نون بغچه کن راه بیفتیم.
(خارج می شود)
صحنه دوم – چاه های قنات – ظهر
تذکر: "صحنه باید طوری طراحی شود که نشان دهنده ی قنات و تونلهای متصل آن به یکدیگر باشد و گیر افتادن حاجی و محل نشستن فرشته، توسط تماشاگر دیده شود، لذا پیشنهاد می گردد از محفظه ای شیشه ای و یا پلاستیکی و شفاف که درون آن خاک آلود باشد و یا لکه های عمودی نور یا قطعاتی که از سقف داخل شود و یا لته های عمودی برای جدا کردن فضای داخل و بیرون قنات استفاده شود."
( پسر سراسیمه با عده ای وارد شده و در سمت چپ صحنه می ایستد)
پسر: فکر کنم همین جا بود.
کربلایی : (رو به پسر)یعنی چی پسرجان، درست فکر کن، اون بنده خدا زیر آواره، تو میگی فکر کنم.
(پسرفقط نگاه می کند)
مرد2: (رو به کربلایی) کبلایی بزار آروم باشه، ببین درست فکر کن ببین کجا بود، زیاد وقت نداریم
پسر: (به گریه می افتد) به خدا نفهمیدم، تا ریخت دوییدم، فکر کردم فقط همون ریخته، الآن تازه فهمیدم، چهار تا دهنه فروکش کرده.
مرد2: (رو به پسر) آقاجان لااقل یه نشونه ای میگذاشتی بعد میومدی.
کربلایی: (رو به مرد) عزیز من میگه فکر کرده همونه.( رو به پسر) چند تا دهنه رو حاجی رفت پایین؟
پسر: نمی دونم
کربلایی: (به پسر)پس تو چی می دونی؟ چیکار می کردی؟
پسر: به امام، اینقدر آقام کلمو مشغول نسخه خونی کرده بود، سوال جواب می پرسید که...
مرد2: ببین بنده خدا اینجا هم به فکر چه چیزایی یه. ای داد خدا کنه بتونیم گیرش بیاریم.
کربلایی: (با خودش) گفتم امروز خودم بیام ها، به این جوونا اعتباری نیست. گیرش نیاریم، تعزیه مالیده.
پسر: مگه آقام مرده که اینطوری حرف می زنین؟
کربلایی: کی همچین حرفی زد، زبونتو گاز بگیر. یالا دست به کار شین باید نقر بزنیم به دهنه ها، توام بدو برو چند تا جوون بگو بیان، اینجا واینسا نفوس بد بزن. (رو به مرد 2) بریم آقا جان، از دهنه اولی باید شروع کنیم. (رو به پسر) برو دیگه وایسادی چی رو نگاه می کنی؟
پسر: کبلایی نمیشه من وایسم شما برین؟
مرد2: بدو آقا جان جوونی، فرز برو بیا.
(پسردویده و دیگران هم از سوی دیگر خارج می شوند. با خارج شدنشان، نور تغییر کرده و به صورت لکه ای از بالا می تابد، حاجی درون یک توری است (سیمی یا نخی) و از بالای صحنه به داخل می افتد، انگار که از دهانه ی چاه افتاده است. فرشته ای نیز همانند او و به موازاتش از بالا، درون یک تور وارد میشود و بین زمین و آسمون معلق است. فرشته با گوشه بالش صورتش را پوشانده و در حال گریه کردن است. حاجی انگار که از خواب برخاسته باشد، به هوش می آید و از درد به خود می پیچد، زیر پایشان، ظرف آبی است شفاف، شبیه تشت، با نوری اندک، که یک ماهی سیاهِ قنات در آن شناور است)
حاجی: آخ، آی، خدایا آه، ای خدا، آخ تنم
فرشته: پاشو یه تعزیه امام بخون.
حاجی: (به خود آمده و به سوی فرشته گشته و از درد به خود می پیچد) آخ آآآی ی ی....
(دست فرشته به تن حاجی خورده و حاجی خود را جمع می کند)
حاجی: ها، تو کی ای؟ اینجا چیکار می کنی؟
فرشته: دو تا بال به این بلندی رو نمی بینی؟ اینجا، ته چاه، ته قنات؟ مامورم.
حاجی: یا... یا....یا....(نمی تواند بگوید)
فرشته: یه یا حسین بگو، پاشو.
حاجی: یا... یا....(به گریه می افتد) نمی تونم، لب و دهنم جون ندارن
فرشته: یه یا حسین بگو، بلند می شی
حاجی: نمی تونم، همه وجودم درد می کنه
فرشته: یه سالی هست منتظرم، تا تنها گیرت بیارم.
حاجی: چرا گریه می کنی؟ ... منتظر من؟
فرشته: منتظرم تا بیای و تکلیف شمر خونه تعزیتون مشخص بشه.
حاجی: ما شمر خون داریم، تا پارسال مشدی می خوند، امسالم یکی رو از ده پایین گفتیم، آآآخ فکر کنم پام شکسته
فرشته: نه، در رفته. مثل حساب کار که از دستت در رفته. منم مشدی رو میگم، شمر خون امسالی یه که نمیاد، تصادف کرده. ( گوشه بال خود را میچلاند و قطرات اشک از آن بر تشت می ریزد)
حاجی: ای وای چه کنم خدایا، امسال دیگه نوبره.... میشه اینقدر ضجه و ناله نکنی؟
فرشته: تکلیف مشدی رو روشن کن تا هم گریه نکنم و هم بگم چه کنی.
حاجی: جنی، انسی، ملکی. زبون میفهمی یا نه؟ میگم ناله نزن.تکلیف چیو باید روشن کنم؟جریان مشدی چیه؟
فرشته: فرشته ام و ماموربه کاری که بهم میگن. گفتن اونقدر گریه کنم که آب شور بشه، تا بیای و یه کلمه بگی از مشدی چی به دل داری.
حاجی: (در حالی که به خود میپیچد)اون که به رحمت خدا رفته.... پس تو این آب رو شور کردی، چشمه اش کجاست؟
فرشته: چشمش تو چشامه، منم به خاطر همون بنده خدا اینجام.
فرشته: حالا بالاخره میگی چی از این بنده خدا به دل داری یا نه؟ بگو تا منم برم بگم تکلیفش معلوم شه، هر چند که دلم خیلی می سوزه که فقط به خاطر یه "آه" این همه به این بنده خدا عرصه تنگ شد.
حاجی: کی؟
فرشته: گفتم حاجی جان، مشدی؟
حاجی: الان من چه باید کنم؟
فرشته: مشدی تکلیفش به خاطر آهی که از روی حسادت به شما کشیده، نا معلومه(فرشته گریه اش قطع شده است)
حاجی: حسادت به من؟
فرشته: فقط یه آه کشیده که چرا تو تعزیه دوره ای که رفته بودین همه دور شما رو که امام میخوندی گرفتن و دور اون هیچ کی نیست و تحویلش نمی گیرن. تو دلش یه آه می کشه که بعد این همه نوکری، چون اشقیا خونه هیچ کس رغبتی به دم خوری با اونو نداره.
حاجی: این حرفا چیه؟ ذاکر ذاکره. به قول پدرم؛ تا اشقیا نباشه که اولیا دیده نمیشه، هرچی اشقیاخون بیشتر شبیه اشقیا بشه، گریه کنه اولیا بیشتر میشه. مسبب ثواب بردن مردم در اصلش اشقیا خونه.
فرشته: خب، تکلیف مشتی چیه این وسط؟
حاجی: آخه من چی بگم؟
فرشته: یک کلمه بگو ازش می گذری یا نه؟ حق الناس گردنشه.
حاجی: خدا ارحم الراحمینه. بنده خدا!
فرشته:یعنی گذشتی؟
حاجی: آخه من چه کاره ام؟
فرشته: حاجی یک کلمه، آره یا نه؟
حاجی: اگه به آره و نه ئه منه، آره.
فرشته: خب من دیگه باید برم.
حاجی: کجا؟ من که نمی تونم تکون بخورم، لا اقل یه کمکی بده.
فرشته: یه یا حسین بگو پا میشی.
حاجی: الان وقتی برای شوخی نیست، خیلی وقت گذشته، من نرم تعزیه پا نمی گیره.
فرشته: ماشالا به دین و ایمونت. جدی گفتم، یه یا حسین بگو پا میشی.
حاجی: یا... یا.... یا.....(نگاهی به فرشته می اندازد) یا.... آخ پام
دستتو بده من.
فرشته: یه یا حسین بگو پا میشی؟ دست من می سوزونه تن و بدنت رو.
حاجی: یا....(اشک در چشمانش حلقه زده است و بغض راه گلویش را بسته) یا... یا..(بغضش می ترکد) نمی تونم
فرشته: چطور این همه حرف زدی، طوریت نبود؟ یه یا حسین نمی تونی بگی؟ گیرِ کار از یه جای دیگه اس حاجی.
حاجی: چه گیری؟ میگم نمی تونم؟
فرشته: چرا نمی تونی؟
حاجی: نمی دونم.
فرشته: اگه به حرفای پدر خدا بیامرزت عمل می کردی، اولیا و اشقیا رو بینشون فرق نمی گذاشتی. این همه به بچت سخت نمی گرفتی و ذکر امام رو میراث خودت نمی کردی.
حاجی: این وصیت پدرمه.( خاک از سقف شروع به ریزش کرده است) ای وای داره ریزش میکنه.
فرشته: نترس خدا ارحم الراحمینه، هر موقع وقتش باشه میری. وصیت پدرت ضبط نسخه امام نبوده، حفظ راه بوده. غشی که تو دلت داری رو با تشر زدن و نسب دادن به یه بچه ی شمر خون قایم نکن، دلتو صاف کن. حسادت تو به اینکه چرا بچه ی تو صدای امام خونی نداره و پسر مشدی علی اصغر شمر خون، داره، فردای قیامت جواب پس دادن داره. امسال شمر خونتون نمیاد، نسخه اش رو بده پسرت تا ببینی حال تعزیه یه چیز دیگه میشه. عبدالله هم نسخه علی اکبر می خونه.
حاجی: نمیشه؟( مشتی خاک بر صورتش می ریزد) وای
فرشته: اگه اون بخواد میشه. با خواسته ی غلطت، مشیت الهی رو وقفه ننداز.(مکث) یه یا حسین بگو تا بشنون صداتو.
حاجی: کی امام بخونه؟
فرشته: کربلایی رو هر چند قبول نداری، ولی هنوزم می تونه. استغفار کن به درگاهش(به بالا اشاره می کند) تا وقت داری. معلوم نیست برای تو هم یه فرشته قرار بدن یا نه؟ (فرشته به بالا میرود و یا تور دور خود را باز کرده و به پایین آمده و می رود، با رفتنش نور بر روی حاجی متمرکز می شود)
حاجی: کجا میری؟ منو تنها نذار، با توام... با توام...(به گریه می افتد) یا.... یا..... (خاک زیادی بر رویش می ریزد) یاحسین
پسر: صدای بابامه، گفت یا حسین (صدای یا حسین یا حسین جمعیت شنیده شده و نور آرام آرام کم می شود و صداها فروکش می کنند، تنها نوری ضعیف بر روی ظرف آبی است که ماهی در آن شنا می کند)
صحنه سوم – میدانگاهی روستا- شب
(حاجی با سرو پای بانداژ شده در گوشه سمت راست صحنه، رو به بیرون نشسته است، صدای تعزیه شنیده می شود. طبلی در جلوی پای خود دارد و طبل می نوازد. ظرف آب هنوز در میانه صحنه قرار دارد و ماهی سیاه در حال شنا کردن در آن است. شنیدن صدای زیر به هق هق افتاده و سرش را به دسته طبل تکیه داده و شانه هایش تکان می خورد)
عبدالله: من اکبرم غلام حسینم
فرزند دل فکار حسینم
منم شبیه ترین به پیغمبر
فتاده جان به کف، در رکاب حسینم
...
پسر: نه من شمربن ذی الجوشن، نه اینجا کربلا باشد
اگر سرخ است لباس من، به دلدادگی یه، خون خدا باشد
(خاموشی و تنها بر روی ظرف آب نوری اندک دیده می شود، یک ماهی قرمز ازبالا به آب می افتد.)
پایان
نیلوفر زمردیان
هر گونه استفاده منوط به اجازه کنبی است