حکایاتی پند آموز از کلیله و دمنه
(((حکایاتی پندآموز از کلیله و دمنه)))
نویسنده:
نیلوفر زمردیان
ـــــ بنام خدایی که تنها او در جایگاه قضاوت است...
عروسکها:
زاغ – پدر زاغ – روباه – کلاغ – مار(مارزنگی)
ماهیخوار – خرچنگ – ماهی – دسته ی ماهیها
مادر مرغابی – پدر مرغابی - سیمرغ – دسته ی پرندگان
خورشید - ماه
صداها:
صدای صیاد اول – صدای صیاد دوم
(موسیقی. تک درختی در میان کوهستانی، سر یک زاغ، در میان لانه ای که بر درخت قرار دارد مشخص است. به اطراف نگاه می کند. فصل بهار است و کم کم تبدیل به تابستان می شود. زاغ از درون لانه اش برخاسته و بر لبه آن می نشیند، صدای جوجه هایش به گوش می رسد. زاغ پروازکنان خارج می شود. بعد از خارج شدن او، از زیر سنگی، در پای درخت، مار زنگی، با دُمِ پرصدایش خارج شده و از درخت بالا می رود. با نزدیک شدنش به لانه، صدای جوجه ها اوج گرفته و بعد از ورودش به لانه و گذشت لحظه ای صدای جوجه ها قطع می شود. سکوت. مار از لانه جوجه ها بیرون آمده و به سمت لانه اش، در زیر سنگ می رود. لحظاتی بعد زاغ با کرمی در میان منقارش آمده و به لبه لانه اش می نشیند. نگاهی از تعجب به درون لانه کرده و کرم از دهانش می افتد. سراسیمه هر سو را می گردد. مار دمش را از زیر سنگ بیرون آورده و تکان می دهد، صدایی پرهیمنه و ترسناک دارد. موسیقی. زاغ با ناراحتی به درون لانه اش می رود. خاموشی و سپس روشنایی. فصل پاییز است. تنها سر زاغ در میانه لانه اش دیده می شود. به اطراف نگاه می کند. برگهای درخت شروع به ریزش می کند. زاغ از درون لانه اش برخاسته و بر لبه آن می نشیند، صدای جوجه ها به گوش می رسد. زاغ این بار با نوکش چند بــرگ بر روی لانه قرار داده و خارج می شود. مارزنگی بعد از لحظاتی از زیر سنگ درآمده و از درخت بالا رفته و جوجه ها را شکار می کند و به درون لانه اش باز می گردد. زاغ با کرمی در دهان بازگشته و بر لبه لانه می نشیند، کرم از دهانش افتاده و به لانه سنگی مار حمله می برد و با نوکش به روی سنگ می کوبد. مارزنگی دمش را از لانه بیــرون داده و صدایــی ترســـناک در می آورد. زاغ پر زده و درون لانه اش نشسته و بعد از چند لحظه سرش را درون لانه فرو می برد. خاموشی. بعد از لحظه ای، روشنایی. زمستان است. باد می وزد و دانه های برف از آسمان می بارد. زاغ سرش را به طور ناگهانی از درون لانه بیـــرون آورده و منقارهــایش را باز می کند. ناراحت است. سکوت. صدای جوجه ها در ذهنش تکرار می شود.)
زاغ: نه، این طور نمیشه، این طور نمیشه (بغضش می ترکد) آخه، یعنی من نباید توی این دنیا یه بچـــه داشته باشم؟! مگه من چه چیزم از زاغی خانمِ باغِ بالا کمتره که...( با بالش به سوی لانه مارزنگی اشاره می کند) لعنت به تو..... (مصمم) نه، دیگه گریه زاری بسه، باید یه کاری کرد. (صدایی عجیب غریب، مثل یک علامــــت، از خودش در می آورد و چندین بار آن را تکرار می کند. بعد از لحظاتی کلاغی سیاه رنگ، با کلاهی به سر، عینکی دودی، مثل عینک خلبانها، کیفی بر دوش، به سختی و بال زنان وارد شده و بر یکی از شاخه های درخت می نشیند)
کلاغ: هـــ، کی کار داشت؟! مردم آزاری کیدن همال، کی کار داشت یره . (عـــــــزم پرواز می کند)
زاغ: اگه چشماتو باز کنی، من رو اینجا می بینی.
کلاغ: (کله اش را تکانی داده و عینکش بر گردنش می افتد) و ئــــ، یعنی تو داری اینج زندگی منی، ایکه، ایکه یعنی تهنا، خطرناکه خو، خطرناک نیه، چو نه؟! هست، مدانم یره .
زاغ: یه خبر دارم که باید زود برسونی.
کلاغ: خوور، دو مون ای باد و بیدم خبر مبر نمرسه کی، تو د اینجی....
زاغ: شما انگار میخوای اونجا وایسی و منو نگاه کنی تا من برم و به غرّاب بگم که موقع انجام دادن وظیفت چه رفتاری داری، چه بهونه هایی...
کلاغ: آی بابااااا، غراب مراب چیکار داری تو.... بعدشم د مون ای هوا....... خبر تو ور گو زود ببرم،دلن در وای خنه یوم، خنه خیلی میوم، خیلی خیلی، هاااا.
زاغ: تا می تونی سریع پرواز کن، به اون طرف کوه که رسیدی و پنج تا کوه دیگر رو رد کردی، به دامنه و دشتی میرسی که یه روباه پیر، توی اون دشت و دمن زندگی می کنه، بهش بگو زاغ گفته الوعده وفا، نشون به اون نشون که از دست شکارچی نجاتت دادم، امروز به کمکت احتیاج دارم. هرچه زودتر خودتو برسون.
کلاغ:چشم چشم، فقط ای غراب رو ور مگو دیگه. (اقدام به پرواز می کند) شوته؟! ای کسی که مگی خبر رو ببرم.......... ناراحــتی نداره که.... چشملگی مته. (برای بار دیگر اقدام به پـــرواز می کند) فقـــط یادت نره این غــرّاب رو ور نگویی.... کلونه... یعنی بزرگه، چینگ مزنه ور سرم و درد میه، (می پرد، در حال خارج شدن) درد میه، درد، درد، درد.....
(خاموشی)
زاغ: (آرام حرف می زند، انگار نمی خواهد حرفهایش را همه بشنوند.آهی می کشد) آره، همون طوری که شنیدین، این نابکار همه ی بچه های من رو گرفته و خورده. منم جایی غیر از اینجا ندارم که برم. حالا ازتون میخوام کمک کنین تا وقتی که بهار شد و این نابکار، از لونش اومد بیرون، حواسش رو پرت کنین، تا من با همین نوکم، که حسابی تیزش کردم، جفت چشماش رو کور کنم، (روشنایی. روباه با پوستینی بر تن و عصایی در دست و عینکی ته استکانی بر چشم، در پایین درخت قدم می زند) تا هم داغ دلم کم بشه، هم با خیال راحت بتونم به بچه هام و زندگیم رسیدگی کنم.
روباه: به دور دستها که نگاه می کنم ها، و بعدش که به خودم نگاه می کنم، متعجب میشم که چطور این همه راه رو، با این سرعت اومدم. الان که داشتی از این نابکار حرف می زدی، به خودم گفتم که فقط محبته، که میتونه ماهارو اینهمه به هم نزدیک کنه.
زاغ: نظر لطف شماست. نگفتین که آیا می تونین به من کمک بدین یا نه؟
روباه: خب اصلا برای همین اینجا هستم. اما نگفتی چطور می خوای این کارو بکنی؟
زاغ: شما فقط باید یه کاری کنید که اون بیرونِ لونش خوابش ببره، و این فقط از زبون چرب و نرم شما ساختس. (با صدایی رویایی و مصمم) وقتی که خوابش برد، با همین منقار، جفت چشماش رو از حدقه بیرون میارم، تا با رفتن نورِ چشمش، دیگه به نوردیده و میوه دل من نظرش نیفته.
روباه: این روشی رو که برای مبارزه با دشمنت انتخاب کردی، البته اگر که ناراحت نمی شید، باید بگم که، باید بگم که...
زاغ: لطفا راحت حرفتون رو بزنید. ناراحت نمیشم.
روباه: آخه توی این دور و زمونه، حرف که به کسی میزنی، فکر می کنه که داری بدش رو میگی.
راستش این کاری که میخوای بکنی به دور از تدبیر و خرده. خردمند طوری به دشمنش ضربه میزنه که توی اون برای خودش خطر نباشه. آگاه باش، که مثل ماهیخوار، کاری نکنی که به خاطرِ خوردنِ خرچنگ، جونت رو از دست بدی.
زاغ: ماهیخوار و خرچنگ؟
روباه: بله. ماهیخوار بر لب آبی، جایگاهی برای خودش درست کرده بود و در روزگار جوانی، به قدر حاجت، ماهی شکار می کرد و در ناز و نعمت به سر می برد. اما روزگار پیری که رسید، دیگه نتونست مثل سابق شکار کنه.
(آرام آرام روشنایی اطراف آنها کم شده و در جایی دیگر، برکه آبی در مسیر رودخانه ای که بر روی زمین گسترده شده است، در نور دیده می شود، که یک ماهیخوار پیر، در کنار آن ایستاده و به آب چشم دوخته است، اما چشمهایش خوب نمی بیند و بسیار ریز است. کیسه ی زیر گلویش، شل و آویزان است، دو بال نحیف و دو پای بلند نازک او کاملا به چشم می آیند و هر از چــندگاهی دماغ خود را بالا می کشد. خرچنگی نیز بر روی تخته سنگی در حال آفتاب گرفتن است.)
با خودش فکر کرد حالا که از جوانی چیزی جز کار نصیبم نشد، بهتر است برای رفع حاجت خود، دست به حیله بزنم، که قـُــوَت کمتری از من می گیرد. پس همچون مادر مرده ی غمناکی بر کنار آب نشست.
(ماهیخوار در کنار آب غمناک می نشیند، خرچنگ او را نگاه کرده و چند قدمی به سمتش می آید)
خرچنگ: چی شده، چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ برای چی ناراحتی؟ (نورِ پایِ درخت خاموش می شود)
ماهیخوار: چرا نباشم؟ من هر روز، همین خودِ من، هر روز فقط یکی یا دو تا ماهی می گرفتم و با اون زندگیِ خودم رو می گذروندم. من می تونستم که بیشتر هم ماهی بگیرم، اما من، به خاطر اینکه نسل ماهیها از بین نره، هیچ وقت، هیچ وقت، من هیچ وقت چنین کاری نکردم، تا نسل ماهیها منقرض نشه. اما امروز دو تا صیاد از اینجا رد شدند و به هم می گفتن و می خندیدن و می گفتن؛
صدای صیاد اول: (بهتر است ماهیخوار، صدای آنها را تقلید کرده باشد) تو این آبگیر خیلی ماهی هست.
صدای صیاد دوم: (از صدای اولی خباثت بیشتری دارد) باید هر چه زودتر همشون رو بگیریم.
صدای صیاد اول: اول بریم ماهیهای بالاتر رو شکار کنیم، بعد میایم به حساب همّه ی اینها هم می رسیم.(صدای خنده اش در فضا می پیچد.)
ماهیخوار: من، اگه اینطوری باشه، دیگه باید غزل خداحافظی رو بخونم، من از گرسنگی می میرم. من می میرم.
خرچنگ: چه اتفاق عجیبی. رفتم. خدا حافظ.
(ماهی خوار فقط سرش را تکان می دهد و سرش را در میانه ی دو پای نازکش قرار داده و پنهان می کند. خرچنگ به سمت سنگ رفته و با دو چنگال بزرگش بر روی سنگ ضرباتی می کوبد، که موسیقی ای ریتمیک از آن به گوش می رسد. بعد از گذشت لحظه ای یک به یک، سر و کله ی ماهیها، در دسته های کوچک و بزرگ پیدا شده که بر دور سنگ حلقه می زنند، موسیقی.)
خرچنگ: هم برکه ای های عزیز، وظیفه ی خودم می دونم تا به عنوان برکه دارِ شما بهتون بگم که...(موسیقی غالب شده و تنها چنگال تکان دادنهای خرچنگ و حرکات های دسته جمعی ماهیها دیده می شود، که به حرکات های سریع تبدیل می گردد) خب (پایان موسیقی) بهتره حالا با هم مشورت کنیم و بهترین راه رو انتخاب کرده و به نتیجه برسونیم. پس حالا مشورت کنیم.(نور اندکی کم می شود. موسیقی برای مدتی ادامه داشته و سپس قطع شده و نور به حالت اول خود باز می گردد.)
خرچنگ: حالا که با هم مشورت کردیم، نتیجه اون رو اعلا می کنیم. لطفا با صدای بلند بگین که صداتون به روی آب هم برسه، یا اینکه.... نه اصلا من میام توی آب. (خرچنگ به داخل برکه رفته و تمام صدا ها کش دار و بم تر از قبل به گوش می رسد)
نــــظــــرتــــــــون چــــــــــــی شـــــــــــد؟
ماهیها:نـــــــــمـــــــــــــی دونـــــــــــــــیـــــــــــــمـــــــــــــــــ..............
خرچنگ: مــــــن هــــم نـــــــمـــــــــی دونــــــم.
(به روی آب می آید)
پس حالا چه کنیم؟......... (چند قدمی کج کج برداشته و فکر می کند) فکر می کنم، می تونیم از ماهیخوارِ پیر هم مشورت بگیریم. (با صدایی آرامتر) هر چند که اون دشمن شماست، اما اگر باهاش مشورت کنیم، ممکنه چیزی رو بگه که ما، به خاطر نداشتن تجربه، اصلا به اون دقت نکردیم. نظرتون چیه؟
(یک ماهی سر از آب درآورده و خیلی سریع حرف می زند و دوباره به داخل آب باز می گردد)
ماهی: مانمیدونیم.
خرچنگ: خب، هیچ کس نمی دونه، به خاطر همین هم می گم که مشورت کنیم.
ماهی: مانمیدونیم.
خرچنگ: پس مشورت می کنیم. (از دور و با صدای بلند) ماهیخوار.....ماهیخوار
(ماهی خوار به اکراه سرش را بالا گرفته و نگاهی می کند)
می خواستم بگم که ....
ماهیخوار: من صداتون رو شنیدم، به غیر از اونجایی که زیر آبی حرف زدین، من بقیه اش رو شنیدم.... می تونم بگم که بهتره من رو به حال خودم رها کنین.
خرچنگ: یعنی تو نمی خوای به ما مشورت بدی؟
ماهیخوار: آخه من چی می تونم بگم؟
خرچنگ: اگه چیزی می دونی بگو.
ماهیخوار: من فقط می دونم که نزدیکی های اینجا یه برکه ی دیگه هست، که آبش اونقدر صافه که تا ته آب رو میشه دید و ماهیها توی اون مثل یاقوتهای درخشنده دیده میشن. اگر بتونید به اونجا برین، حتم دارم که یک عمر، در آسایش و آرامش زندگی می کنید. اما چه فایده، که هر لحظه ممکنه سر و کله ی صیادها پیدا بشه. آه.... هــِــی (سرش را به میان دو پایش می برد)
خرچنگ: خب حالا چه کنیم.
ماهی: نمیدونیم.
(خرچنگ به زیر آب می رود. موسیقی، کشدار شنیده می شود، نورِ روی آنـــها کم شده و صدای روباه به گوش می رسد.)
صدای روباه: چه دردسرتون بدم که، همه ی برکه تصمیم گرفتن که از ماهـــیخوار کمــک بخــوان تا اونـــها رو، چندتاچندتا، به برکه ای که میشناسه ببره، اما ازش قول گرفتن که، بعد از اینکه اونها رو به اونجا برد، مثل سابق، روزی یکی یا دوتاشون رو بیشتر نگیره. (در حین صحبت کردنِ روباه، ماهیخوار از جایش برخاسته و به درون آب می نگرد. یکی یکی از تعداد ماهیها کم شده و در نهایت تنها خرچنگ می ماند) ماهیخوار هم قبول کرد و اونا هم برای فرار از شکار، برای رفتن تو کیسه ی گشادِ ماهـــیخوار با هم مسابــــقه میگذاشتن و حتی گاهی دعواشون هم می شد. ماهیخوار وقتی اونارو می برد تا به برکه برسونه، پیش خودش می گفت: هر کس که از عجز و لابه دشمن گول بخوره و به اون اعتماد کنه، سزاش همینه.
صدای زاغ: سزاش چیه؟
صدای روباه: صبر کن تا به گوش دل بشنوی.
(نور به حالت ابتدایی باز می گردد، خرچنگ، که با رفتن آخرین ماهی از آب بیرون آمده و بر روی سنگ نشسته است، چند قدمی به سوی مرغ ماهیخوار بر می دارد)
خرچنگ: خیلی خیلی توی این چند وقت، زحمت کشیدی. یه آبی به سر و صورتت بزن تا من هـــم بنـــدازی تو کیسه ی زیر گلوت و با هم به کنار برکه ی جدید بریم.
ماهیخوار: چه زحمتی، هرچند که دیگه پیر و فرتوت شدم، اما خدمت به دوستان لذت بخشه. من فقط باید بگم که، نمی تونم تو رو داخل کیسه ام بزارم.
خرچنگ: آخه چرا؟ مگه من...
ماهیخوار: آخه ممکنه چنگالهات، پارَش کنه.
خرچنگ: خب پشت گردنت سوار میشم، وسط دو تا بالت می شینم تا به مقصد برسیم.
ماهیخوار: باشه، فقط حواست باشه که یه وقتی از پشت من نیفتی، که من طاقت دیدن این جور صحنه هارو ندارم.
( موسیقی. تمام برکه جمع شده و تبدیل به بدن و دو بال ماهیخوار می شود و سر ماهیخوار در میانه ی بال و بدن قرار می گیرد. خرچنگ نیز در پشت سر ماهیخوار قرار گرفته و ماهیخوار شروع به بال زدن و پرواز می نماید. با بلند شدن ماهیخوار، استخوانها و اسکلتهای ماهیها، بر سر جای خالی برکه دیده می شود. نور کمتر شده و باد بر سر و صورت ماهیخوار و خرچنگ می خورد، صدای باد با اوج گرفتنِ ماهی خوار بیشتر می شود.)
خرچنگ: (با صدای بلند) تا حالا پرواز رو تجربه نکرده بودم.
ماهیخوار: چی میگی تو به من؟
خرچنگ: میگم، تا حالا، پرواز رو تجربه نکرده بودم.
ماهیخوار: آره، ماهیها هم به من می گفتن که خیلی خوشحالند، که همچین تجربه ای کردن. (ماهیخوار دور صحنه گشته و نوری موضعی بر روی استخوان ماهیها پدیدار می شود.)
خرچنگ: واقعا لذت بخشه.
ماهیخوار: چی میگی به من؟
خرچنگ: می گم که واقعا.... ( تغییر موسیقی. ناگهان اسکلتهای ماهیها را از دور می بیند، جا خورده) لذت بخ....شه....
ماهیخوار: آره، ماهیها هم به من می گفتن، که خیلی کِـیف میده، اما اونا فقط تصور می کردن، مثل تو که این بیرون نبودن.
خرچنگ: درسته، تصور می کردن. (سر به زیر انداخته و صداهایی به گوشش می رسد)
صدای ماهی: نمیدونیم.
صدای خودش: اگر این کارو بکنی، خودتم باهاش می میری
صدای کشدار ماهیها: مـــــــا نـــــــمــــــــیــــــــدونیـــــــم....
صدای خودش: زود باش، زود باش. تو نمی تونی چشمت رو به مرگ دوستات و هم برکه ای هات ببندی. (موسیقی ای لطیف تر به گوش می رسد.) انتخاب کردن مرگت دیگه احتیاج به مشورت نداره.
(ناگهان خرچنگ سرش را بلند کرده و با چنگالهایش گردن ماهیخوار را گرفته و می فشارد.)
خرچنگ: بِچِش سزای عملت رو نابکار..... بِچِش....
( ماهیخوار در حال سقوط و تقلاست، صدای روباه و زاغ، در زیرِ این تصویر به گوش رسیده و آرام آرام نور درخت قوت می گیرد)
زاغ: عاقبتِ اون خرچنگ چی شد؟
روباه: (غمگین است، اما می خواهد آن را پنهان کند) هیچی، مهم اینه که خب، خب.... ماهیخوار به سزای عملش رسید و ... (ماهیخوار نقش زمین می شود و می میرد، اما از خرچنگ اثری نمی بینیم.) راستی از شوهرت چه خبر؟
زاغ:به پیش سیمرغ رفته تا بتونه به پرنده های بیشتری فرمان برونه.
روباه: پس که اینطور. شوهرت به خدمت سیمرغ در اومده.
زاغ: بله، هر چند، اینم از بخت منه. شده پیک سیمرغ و خبرهای قلمروِ اون رو براش می بره. سالی هم دو سه بار به من سر میزنه، اما هر دفعه که میاد کلی غصه با خودش می بره و کلی لَک و لُغـُـزِ بقیه رو برای من باقی می گذاره.
روباه: غصه نخور، اگر تدبیرِ درستی بکنی، مطمئن باش اون هم، فکر جاه و مقام از سرش می پره و پابند تو و بچه هاش میشه. یه لقمه کمتر، سرتون راحت تر.
زاغ: چی بگم. اگر این نابکارو از میون برداریم، شاید اینایی که میگین اتفاق بیفته.
روباه: پس یادت نره که همیشه سعی در تدبیری بکنی که کمترین ضرر از جانبِ دشمنت بهت برسه، و الا مجبوری تاوانش رو با قیمت گزافی پرداخت کنی. (شروع به قدم زدن می کند) اگر چند مــــدتی به من مهلت بدی، تدبیری می کنم که کمترین ضرر رو، هم برای تو و هم برای من داشته باشه. (به فکر فرو می رود. نورِ رویِ درخت خاموش می شود. چندین ثانیه سکوت وسپس نور در جایی دیگر.)
( نور بر روی دریایی مواج می افتد، صدای دریا و موجهایش آرام آرام قوت می گیرد، دو مرغابی را می بینیم که بر روی چاله ای، شنهای ساحل را می ریزند تا تخم هایشان را مخفی کنند.)
مادر مرغابی: وایسا، دیگه نریز.
پدر مرغابی: (هراسان) چی شده؟ خبری شده؟ کی، چیکار کرد؟ بگوبگو...
مادر مرغابی: نکنه دریا موج بزنه و این زبون بسته هارو با خودش ببره و غرق کنه.
پدر مرغابی: چه حرفیه می زنی؟ بگوبگو، بگو.
مادر مرغابی: (با بغض) نه، به دلم بد افتاده، نکنه دریا موج بزنه و.... وای نه، حتی نمی تونم تصورش رو بکنم...(به گریه می افتد)
پدر مرغابی: دریا غلط کرده، موجش هم.... بله، چی فکر کرده، (چند قدمی به سمت موجها حمله می برد) اصلا جرات نمی کنه در مقابل شخصِ بنده، قد علم کنه و ضرری به من بزنه. اگر هم یه همچین کاری رو بکنه، اونو به سزای عملش می رسونم. نابودش می کنم.
مادر مرغابی: آخه چیزی بگو که عملی باشه، تو چطور می تونی در مقابل قدرتِ این دریا ایستادگی کنی، عوض این حرفا بیا یه جای مستحکم برای اینها درست کنیم، که در امن و امان بمونن. نصیحت گوش کن. حرف بشنو.
پدر مرغابی: بگوبگو، بگو....ولی این رو بدون که من این کارو می کنم. جاهایی به سیمرغ خدمت کردم که.... همه من رو می شناسن، مگه میشه دریا و موجهاش من رو نشناسن؟
مادر مرغابی: اگر هم تو رو بشناسن،جوجه هات رو نمی شناسن. بیا و نصیحت گوش کن.
پدر مرغابی: بگوبگو. ولی این رو بدون که...
مادر مرغابی: بسه دیگه، بسه.
پدر مرغابی: مگه مگه، مگه من چی گفتم که اینطوری اینطوری، داد میزنی.
مادر مرغابی: نیک خواهان دهند پند ولی، نیک بختان بـُـوَنــد پند پذیر. چرا متوجه نیستی، تو نمی تونی با این موج و دریا مقابله کنی.
پدر مرغابی: (چند قدم به سوی دریا برداشته و شروع به پرخاشگری می کند) من نمی تونم، اینی که می بینی چیزی جز آب نیست، هیچ غلطی نمی تونه بکنه. ببین ببین. (بالهای خود را در مقابل دریا بازکرده و سرش را بالا می گیرد، موجی عظیم می آید و تخم ها را با خود می برد. مادر مرغابی سراسیمه به هر سو می دود و پدر مرغابی سعی در آرام کردن او دارد.)
مادر مرغابی: وای خدا، بچه هام رو برد، بگیرش، بگیرش. (غش کرده و می افتد.)
پدر مرغابی: آروم باش، آروم باش. (موجی دیگر زده و مادر مرغابی به هوش می آید)
مادر مرغابی: (نالان و گریان) تو حرف گوش نکردی، بچه هارو به آب دادی و آتیش به دل من انداختی، خدا ازت نگذره.
پدر مرغابی: بگو بگو، بگو تا خالی شی، آروم بگیری، بگو. ولی اینو بدون که پای قولی که دادم هستم و اونها فقط بچه های تو نبودن....(ناراحت) اما من باورم نمی شد که دریا این همه نامروت باشه. باورم نمی شد. بدون بدون، بدون که پای حرفی که زدم هستم و تا موقعی که بچه هارو نگیرم بر نمی گردم.
مادر مرغابی: کجا میری، من نمیتونم پرواز کنم.... با توام.
(پدر مرغابی پرواز کرده و از روی دریا گذشته و به پشت آن می رود. ماه از پشت دریا طلوع کرده و نور خود را بر آن می گستراند. دریا بالا آمده و سایه سیمرغ و پرندگان دیگر که در کنار او هستند بر پرده ی دریا می افتد. نور ماه نیز در پشت سرشان قرار می گیرد. پدرمرغابی سراسیمه وارد شده و نفس نفس زنان شروع به حرف زدن می کند.)
پدر مرغابی: سلام بر شاه مرغان
سیمرغ و تمامی پرندگان: (با هم) سلام، خوش آمدی
پدر مرغابی: فرصتی نداریم، باید سریع بگویم و الا بچه هام رو دریا می بره و نابودشون می کنه.
سیمرغ: چطور بچه هات نتونستن پرواز کنن؟
پدر مرغابی: آخه هنوز سر از تخم در نیاوردند.
سیمرغ: خب پس عجله کنید. زود باشید.
پدر مرغابی: اگر با هم باشیم و جناب سیمرغ حمایتمان کند، و دریا قدرت ما رو ببینه، دیگه دیگه، دیگه نمیتونه که بچه هارو...
سیمرغ: منم دارم همین ها رو میگم، هنوز این اخلاقتو بیرون نریختی. همه در مقابل آینه به صف بشید (آینه ای در پشت آنها قرار می گیرد) بالهاتون رو تکون بدین (همه بالهاشون رو باز کرده و تکان تکان می دهند) سرهاتون رو بالا بگیرین (سرها شون رو بالا می گیرند) حالا همه با هم
پرندگان و سیمرغ: ای دریا، ای دریا، ای دریااااا....(ابـــــهتی عظیـــــم از صدای بـــــال زدن آنها و صدایشان به وجود می آید.)
(ماه پایین رفته و سایه ی پرندگان و سیمرغ از پشت دریا محو می شود. دریا چندین بار موج زده و تخم های مرغابی را در مقابل مادر مرغابی می گذارد. نور آرام آرام قوت گرفته و مادر مرغابی بیدار می شود، تخمها را دیده و بالهایش را دور آنها می گیرد و نوکش را به آنها می مالد. نور دریا رفته و نور درخت می آید. بهار شده است. صدای بچه زاغها فضا را پر کرده است و سرشان از داخل لانه مشخص است. زاغ به همراه پدر زاغ بر روی سنگ پایین درخت، مشغول صحبتند.)
زاغ: خلاصه که روباه گفت، برو از توی روستا واز روی بند لباس یکی از اهالی، یه لباس گرون قیمت بدزد، اما زمانی این کارو بکن که صاحبِ لباس، تو رو ببینه و به دنبالت بیاد. صاحبش رو به دنبال خودت بکشون، بیارش تا اینجا. منم قول میدم با چرب زبونی، مارو از تو لونش بکشم بیرون. وقتی به مار رسیدی لباس رو بنداز روی سرش و فرار کن.
پدر زاغ: یعنی تو همه ی این کار هارو کردی؟
زاغ: آره، والا، الان تو اینجا ننشسته بودی.
پدر زاغ: خب، بعدش؟
زاغ: بعدش که، چشمت روز بد نبینه، اما شکست دشمن رو ببینه. یه عالمه از مردم ده دنبال من می دویدند و چوب و چماقاشون رو تو هوا تکون می دادند. همین که به بالای سر مار رسیدم، لباس رو انداختم رو سرش. مردم هم که از دور دیدند، لباس ر وی زمین افتاد، بدو بدو اومدن تا برش دارند، لباس رو که بر داشتن، مارو دیدند و با چوب و چماق حسابش رو رسیدند و سرش رو کوفتن. (نگاهی پر محبت به پدر زاغ می اندازد) اما از همه ی اینها که بگذریم،..... خیلی خوشحالم که برگشتی و به خاطر...
پدر زاغ: مجبور بودم، این دوری رو تحمل کنم، تا بتونم یه مرتبه و مقامی، بین کلاغها و زاغها و بقیه پرنده ها پیدا کنم، اما وقتی اون مرغابی رو دیدم که اونطور...
مادر زاغ: کدوم مرغابی، پس چرا به من نگفتی؟
(خاموشی)
(در زمان حضور عروسک گردانها بر روی صحنه، خرچنگی عرض صحنه را طی خواهد کرد.)
پایان* نیشابور- بهمن ماه 1390
هرگونه استفاده منوط به اجازه کتبی از نویسنده و ناشر است