شرق نشینان sharghneshinan

یک گروه هنری در ایران an art group in iran

شرق نشینان sharghneshinan

یک گروه هنری در ایران an art group in iran

نوشته هایی با موضوعیتِ نمایش، تئاتر، مجسمه سازی، گرافیک، شعر، ادبیات و ....هنر

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

پیوندها

نمایشنامه گم کرده

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۲۱ ب.ظ

 

 

 

 

 

"گــُـم کـــرده"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: نیلوفر زمردیان

 

 

-         به نام خدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اشخاص بازی؛

 

"زمان": پیرمردی که دندانهای جلویش را از دست داده و موقع حرف زدن مکث می کند، سوتهایی در میان حرفهایش دارد، صدایی دو رگه. با انگشتانش مشکل دارد، در حرفهایش از "که" استفاده می کند.

"شفیه"(بر وزن سفیه): پیرمردی با دندانهای مصنوعی که در زمان حرف زدن مکثهای بیهوده دارد، لکنت در بیان، با سوتهایی در میان حرفهایش، وی نیز در ســاخت کلمـــات منفی از ترکــــیب کلمه مثبت باضافه ی "نه" استفاده می کند( مثل، نیست= هست نه. )

 

تذکر: در تمام طول نمایش خورشید و سپس ماه در حال عبور از صحنه اند، موتورها نیز به همین ترتیب.

 

 

 

 

 

 

 

 (گوشه سمت راست صحنه نیمه ای از شیشه ی مغازه ای دیده می شود که روی آن نوشته شده: "ساعتِ زمان". در پس زمینه دور نمایی از حرم امام رضا(ع) دیده می شود. صدای خیابان به همراه همــهمه اش، اُرگی کوکی آهنگی قدیمی پخش می کند. ده ثانیه. دستگاه گیر می کند. ضربه هایی به دستگاه، به کار افتادن دوباره. ثمری ندارد.)

 

زمان: بیا، باز خراب شد.(درب دستگاه را باز کرده تا آن را درست کند) وامونده، زهرماری. (قیژ قیژ. جیرجیر دسته کوک، ضربه و به راه افتادن دوباره آن) اِ، عجبتون باشه (شروع دوباره آهنگ. پنج ثانیه. صدای نزدیک شدن قدمهایی تند و کند شونده)

شفیه: (سعی دارد تا روی شیشه را بخواند)اِ، می بینی نه-(آهنگ قطع می شود)- اِ، زمان، رفیق قدیمی،زمانی نه، یادته منو؟ شفیه، شفیه رو یادت نمیاد، یادته؟ شفیه.

زمان: آقای شفیه! اِ، معلومه که، آقای شفیه!(مکث) بفرمایید بنشینید، بفرمایید بنشینید، بفرمایید، بله. (مکث)(بازهم مکث) برای این وقت روز هوای جالبیه که، نه؟

شفیه: رفیق شفیق خودمی، زمان، چشممون روشن شما رو زیارت کردیم(مکث) بعد این همه سال، خیلی ساله نه؟(مکث) آره؟

زمان: بله، درسته زیارت خوبه آقای شفیه، درســته، روزگـاره دیگه، می بینی؟ نمی تونی ببینی؟ منم دیگه نمی شنوم.(مکث) خب، بفرمایید ببینم، شما چه می کنید؟

شفیه: من پیش اون دخترم زندگی می کردم، عمرشو داد به شما، حالا دیگه(مکث) اومدم پیش این یکی دیگه. می خوام با این هم زندگی کنم.

زمان: اِ، جالبه که، چه جالبه که.

شفیه: می دونید که، ازدواج کرده، بعله، شوهرش تو کاره (مکث) پرورش گل و گیاهه، دو تا بچه هم داره.

زمان: چه وصلت خوبی، آقای شفیه، چه وصلت خوبی، خوش به سعادت تون. بفرمایید ببینم، اون حیوونی چی شد که هم چی شد، دخترتون؟

شفیه: درد بی درمون گرفت، ولش نکرد، تو هر دری زدیم نه، که نه، سه سالم طول کشید، زجر کشید، (بغض)(جمع کردن بغض) روزگار این طوریه، جوونهارو می بره، پیرها رو می بره نه، مــــــی گذاره.

زمان: روزگاره دیگه، آقای شفیه، روزگاره.(مکث)

شفیه:تو چی، خود تو چی؟

زمان: من هیچی، هیچی، (نفس می کشد) نفسی میره میاد.

شفیه: عیال تو چی،عیال؟

زمان: تکون نخورده که، تکون خورده نه که، تکون نخورده،(از ترس چشم نخوردن حرف را عوض کرده و به صندلی اش می کوبد) ولی خب، دیگه چه قدر آخه، آره دیگه باید رفت.

شفیه: بله، بیچاره ی طفلک، دخترم.

زمان: ها؟

شفیه: دخترم.

زمان: بچه هم داشت؟

شفیه: سه تا، قد، نیم قد، کوچیکه(مکث) اسمش کتی یه، الهی به قربونش برم، کتی، عزیز دلم، کوچولو. بزرگه(مکث) قلی، بعدش سـُلی.

زمان: اسمش خیلی قشنگه کوچیکه.

شفیه: تو اون سن خیلی زود بود، آدم باور نمی کرد، می دونی روزای آخر دراومد چی بهم گفت، وای همون روز آخر،(مکث) بی چاره.

زمان: دامادتون چی؟

شفیه: ها؟

زمان:دامادتون؟

شفیه:ها؟

زمان:داماد.

شفیه:چی؟

زمان:هیچی بابا ولش کن، روزگاره دیگه، آقای شفیـــه. روزگاره. (مکث) بچه این طوریه دیگه.(چهار موتور وارد می شوند،غرش موتورها) این براقا، اگه به آدم بزنند ها، تکه بزرگت گوشِت میشه.

شفیه: مثل برق، مرگ ناگهانی، گفت که دخترم... (سه موتور سوار کلاه خود را در آورده و خارج می شوند، یک موتور سوار کلاهش گیر کرده و با آن درگیری دارد)

زمان: بس کن آقا، اِ، پیش اون بودی رفت، حالا اومدی پیش این.(مکث) بادشون بگیردت، تکه بزرگت گوشته. حالا چه خبر؟

شفیه: دوره ی ما زمان یادته. اینجا بیرون شهر بود، یادته، آروم، ساکت. (کلاه "موتور سوار" بالاخره درآمده و با چهره ای عرق کرده خارج می شود)

زمان: (به نشانه فراموشی سرش را تکان داده و با تهدید شفیه مواجه می شود و تایید می کند)آره یادمه، خوبم یادمه. راستی تو اومدی اینجا چیکار؟

شفیه: نه، اومدم پیش اون دخترم.

زمان: می دونم اومدی پیش دخترت، اینجا، همین جا اومدی چیکار؟

شفیه:ها؟

زمان: اینجا؟ چیکار؟

شفیه: ها؟

زمان: یادته چه مزرعه هایی، چه گلهایی، گلهای شیپورچی، (تعجب شفیه) شیپــوری، گل شیپوری ،اون جا، کنار رودخونه، چه شیپـــــوری هایی. فکرش رو که می کنی ها...

(ناگهان سکوت کامل، هفت ثانیه، آهنگ از نو شروع می شود. سکوت. به پت پت افتاده و خاموش مــی شود. شروع همهمه ی خیابان)

اون اسبها رو بگو، وای، اون کالسکه ها، اون درشکه ها، این جور چیزا دیگه مال قدیم ندیمان، دور، محو اند. آقای شفیه.

شفیه: یادته؟ چقدر خوشگــل بودند. آدم با یــه تیـــکه کشک سیر می شد.(مکث)

زمان:اولین ماشینی که اینجاها دیدم که خوب یادمه، اونجا، سوسماری بود.

شفیه: نه زمان، سوسماری نبود، سوسماری نبود، پیک پاکن بود،پیک پاکن(آب دهانش به روی زمان می افتد)

زمان: سوسماری بود، آقای عزیز، سوس ماری، خوبِ ِ خوب یادم...( شفیه با غضب به او نگاه می کند)... نمیاد، همین قدر یادمه که داشتم که از کتابـــفروشی، اون طـــرف، اون ور، اون جا، میومدم بیرون. (فردی با قابی شیشه ای در دست که روی آن نوشته شده "کتابفروشی" وارد می شود) تازه برده بودند رو حقوقها، یه کم. اون روزها، این طوری پول علف خرس نبود که...

شفیه: که پیک پاکن بود، پیک پاکن.( پاشیده شدن آب دهانش بر روی زمان)

زمان: بگیر اونوَر صورتتو، خیس کردی.(مکث)اون موقع ها واسه نون شب باید کار می کردی،(شفیه به خودش نگاه می کند که مبادا خیس کرده باشد) واسه صبحونه نه، فقط نون شب. ساعت کار تا شش نبود که، تا هفت هم نبود، (اشاره ای از سمت شفیه) بله، تا هشت بود، تا ساعت هشت خدا شاهده.(مکث) داشتم چی می گفتم؟ (مکث) آهان آره، ساعت هشت، داشتم از کتابفروشی می اومدم بیرون، جمعیت جمع شده بود، جا سوزن انداختن نبود، جمعیت رو زدم کنار، دیدم ماشینه داشت از سر پیچ می پیچید.

شفیه: زمان، پیک پاکن بود، خوده مرده هم یادمه قشنگ، اهل بوزان بود، تاجر.....سر زبونمه ها

زمان:ببینمش(شـــفیه زبــانـــش را در می آورد) شکل شاخ بز زبونت(می خندد)

شفیه: بوز بود، باریکلا، (مکث) اسمش، چی بود؟

زمان: بزار من بگم(در فکر فرو می رود) بوز، آقای بوز.

شفیه: بوز، آره، خودشه. اما اون پیک پاکن بود.

زمان: حالا چه این چه اون، آقای شفیه، فرق نداره که چه این چه اون. هر چی بود، مسئله اینه که، مثل این روزها نبود که اینا، عین برق، آدمو تیکه تیکه کنند.

شفیه: (روی صنـــدلی اش می ایستد) آقای زمان عزیز، می دونید چی می خوام بهتون بگم؟ می خوام بهتون بگم سرعت، سرعت گند زده به همه چی اینجا رفته، دیگه زندگی واسمون نمونده. جون همه چی رو گرفته، به همه چی اینجا گند زده رفته، آقا، حتی تو (بو میکشد، بوی بدی فضا را پر کرده است، اشاره ای به زمان، نفی زمان، اشاره به خود و تاییدش) (مکث) هوا.

(غرش موتور) آدم یاد بهارهای اون موقع ها که می افته ها، چه بهارهایی، چه گرمایی داشت آقا، تابستـــــــون ها(خورشید انتهای صحنه به سمت آنها آمده و نور صحنه قرمز می شود)، یادتونه شما(ورود موتور سوار، موتورش روشن نمی شود)، تابستون ها گرما آدم رو...(موتورش روشن می شود، دو ثانیه، گاز می دهد، خاموش شدن موتورش) هلاک می کرد.

زمان: خوب یادمه، یه سال، آقا انگار همین دیروز بود، یه سال، غلط نکنم حدود چهل و پنج بود، هنوز ما تو اون خونه بودیم، سقفش شیروونی بود. آقا هر شب با شیلنگ آب می بستیم رو پشت بوم بلکه شب ها یه هوا خنک بشه هوا که، بله، تابستون چهل و پنج بود.

شفیه: بله چهل و پنج، یه تیکه کشک گوشه لپ، یه تیکه زمین، با سطل آبیاری کن، زندگی کن.

زمان: آره گمانم.

شفیه: "گمانم" چیه، یادت نیست واسه همون یه تیکه باغچه ای که داشتی، مجبور بودی با پیت حلبی آب بدی، درست می گم؟ اون تیکه زمین بر جاده رو می گم که مال پدرت بود ها.

زمان: بر جاده نبود آقای شفیه، ولی آب دادن رو درست می گید، درست می گید، آره، منتها، بگید ببینم شما یادتونه اون موقع ها آب لوله کشی داشتیم یا نداشتیم؟

شفیه: بر جاده بود، نه، همونی که اون ور کانال بود.

زمان: ما تا پنج سال، شش سال، بعد از جنگ، پنج سال،نداشتیم، (موتورسوار روغنی وارد می شود)حالا داره یادم میاد، با آفتابه لگن دست و صورت می شستیم.

(روشن شدن موتور و خروج سریع)

شفیه: اون جــــاده رو دیدی چه بلایی سرش آوردند؟ (جاده ای وارد می شود)دیروز با دامادم اونجا بودیم، دیدی چه بلایی سر اون باغچه ها و اون پرچین های خوشگل آورده اند؟ دیدی، آره، نه؟

زمان: بله، یه مشت آلونک مثل بته از زمین سبز شدند( از پشت جاده تعدادی آپارتمان بیرون زده می شود) یه مشت آشغال با تف درست کردن انگار، اونجا هیچ، همین جا. نـــگاهــشون بکُــنـــی که انگار فرتی می ریزند، درسته؟

شفیه: دقیقا، فرتی.( آپارتمانها خراب می شود) یادته شما، فکر کنم نه. ساختمونا چی بود، محکم.

زمان: آقا از همه بدتر، نه پی ای، نه زیر زمینی، نه حیاطی، نه هیچی هیچ. نه، از شما می پرسم، بدون حیاط هم میشه زندگی کرد؟ میشه زندگی کرد. حالا اون هیچی، بدون زیر زمین نمیشه زندگی کرد؟ (شفیه می خواهد چیزی بگوید) حرف نزنی ها، روی چند تا پایه سرهم اش می کنند، عین خونه ساحلی های عهد خیاشوشا(منظورش عهد بوق است)، اسمش رو هم گذاشتند پیش رفت.

شفیه: وای، زمان، تو هیچ عوض نشدی، همون آدم سابق، همون لنترانی ها. (با خودش) چند سالته الان؟ (با زمان) هفتاد و پنج رو باید داشته باشی، نه؟

زمان: هفتاد و سه، هفتاد و سه، همین روزها در خونمون رو می زنه. میریم به سمت آقا.

شفیه: خوبه حالا تو هم زمان، خدا نکنه، خدا نکنه، من رو چی می گی که هفتاد و شش رو پر کردم، تو که هنوز جوونی زمان.

زمان: وای از دست شما آقای شفیه، مثل همیشه استاد مزه پرانی. ولی دیگه باید رفت، مگه آدم آهنه، آهنم باشه پوسیدگیش حتمیه. باید رفت، مگه که آقا شفیعمون بشه.

شفیه: کدوم آقا.

زمان: برگرد اونور، پشتتو ببین.(سکوت مطلق و نوری روی دور نمای حرم امام رضا(ع).)

شفیه: کیه آقا؟

زمان: منو از کجا می شنـــاســی پس، آقارو نمی شناسی، منو از کجا می شناسی پس؟

شفیه: (بسیار آرام، انگار میخواهد او را گول بزند)اصلا می دونی چیه، زمان، حالا که این طور شد، بیا با هم سیگار بکشیم.(دست خود را به جیبش می برد) فکر کنم دخترم دوباره اونارو کش رفته، خوشش نمیاد من سیگار بکشم، (جیبهای دیگر را می گردد)اما خودش میره بیرون یا از توالت میاد بو میده،(درون جورابش را می گردد) بوی سیگار، آره، نه نگی ها به کسی.(بلند شده، برمی گردد و درون شلوارش را می گردد) جوش خودشو میزنه. اِ، دارم، بر نداشته، ( در قوطی را باز میکند) کم برداشته، یکی بر دار.

زمان: آخه تموم میشه.

شفیه: تموم بشه، بیا، یکی بردار.

(مکث)

زمان: (دستش را هم روی سیگار و هم روی پاکت گذاشته است) پیر شدم ( مکث) اون قدر محکم بسته بندی شون کردن که.

شفیه: باید پاکتو بگیری، سیگارو بکشی.(مکث) اَه، این شستای لا مذهبم که .... می تونی بکشیش؟

(مکث)

زمان: آها،حالا خوب شد.(مکث)آه، یکی- دو پــــک گاهــــی می چسبه، البته، این کــــجا، اون ها کجا؟ منو از کجا می شناسی؟(شفیه به سمت دور نما رفته است) آقای شفیه کجا میری بیا. منم زمان رفیق قدیمی، بیا، آتیش بیار.این ها به پای سیگارای آشغالی قدیم هم می رسند، نه. اون توتونهای تند یادتونه، اون توتونهای خوبا که، عین تنباکو بودند. (دو نفر در انتهای صحنه با دو سیگار نازک وارد شده، پکی می زنند، سرفه های بی صدا و افتادنشان، ورود فردی دیگر و بیرون بردن آنها)

شفیه: نگو، نگو، که چه توتونهایی بود زمان جان. چه توتونهای تندی! سلطنتی بودند اون توتون ها، پهن، سلطنتی، پهن(مکث) آتیش داری؟

زمان: اِ، راستش، نه، ندارم. از کجا می شناسی منو؟ (دوباره شفیه بلند شده و به سمت حرم به راه می افتد)بیا بابا، رفیقتم، زمان. خوشش نمیاد سیگار بکشم، عیال.

شفیه: به عیال چه(خود را می گردد، بر می گردد)، (مکث) اینجا بود، نیست. نه، دارم نه. فکر کنم مال منم کش رفته، دخترم، از اون فندک فتیله ای های قدیم. پهن.(جاهای دیگر را می گردد)

زمان: (نفـــسی به راحت می کشد زیرا فندک پیدا نشده است)خب، نگه می دارم، بعدا می کشم.

شفیه: (با صدای بلند) این رو هم کش رفته. دیگه شورش رو در آوردند، شورش رو در آوردند، هیچی آدم دیگه مال خودش نیست.

(مکث)

بگذار ببینم این آقا نداره.(صدای نزدیک شدن گامــــهایی، یک کت بارانـــــی بلند با دو پا، ســــــری دیده نمی شود) می بخشید آقا، آتیش خدمت تونه؟

(می گذرد)

زمان: آخ از جوونهای این دوره و زمونه آقای شفیه، خیلی تو خودشون اند. جوونهای امروز هیچ فکر پیرها نیستند. فکرش رو که می کنی ها...

(سکوت کامل، هفت ثانیه، آهنگ از نو شروع می شود، قطع می شود. همهمه ی خیابان از نو شروع می شود.)

(ورود موتورسوار پیاده در حالی که به موتورش لگد می زند، موتور را در میانه صحنه رها کرده و عصبی خارج می شود)

شفیه: ها؟

زمان: جوونا، اخم دارن، تو خودشونن.

شفیه: خوبه، رماتیسم دارم نمی تونم راه برم زیاد.

زمان: آهان، رماتیسم، رماتیسم ارثیه ها، آقای شفیه. خطر...

                                                                                                                                                                            

شفیه: منظورت چیه، من که هیچ وقت ارث نداشتم، بچم مُرد دیگه اومدم. وای نسادم واسه ارث.

زمان: یاد مادر بیچارم که می افتم ها، همش شصت سالش بود، اما هیچ جاش رو نمی تونست تکون بده.(موتورسوار با ترقه های موشکی در دست وارد شده و به نشانه عصبــــانیت موشــــکها و ترقه ها را به سمت موتورش نشانه می رود)

هیچ علاجی هنوز پیدا نکردند واسه رماتیسم. فقط تو فکر موشک اند، برن ماه. بزنم به تخته، شکر خدا، شانس آوردم.(مکث)

شفیه: شما اصلا می دونین کیه این آقا؟

زمان: آره، یه دفعه، موقعی که خواهرزادم داشت جدا می کرد خودشو، از شوهرش، رفتم پیشش، اون موقع، سی سال پیش، بله، سی سال میشه، می تونم بگم حسابی به هم ریخته بودم، طفلک، بعد از دو سال زندگی، خواهرم بعد از اون قضیه دیگه سر پا نشد(زنی در لباس قدیمی و صورتی پیر خود را چهار دست و پا به روی زمین کشیده و از سوی دیگر صحنه خارج می شود).

شفیه: طلاق آفت جامعه است، این رو از مــن قبــول کن،(مکث) باور نمی کنی، از آقا بپرس، طلاق آفت جامعه است، آفته.

زمان: من هم قبول دارم، آفت جامعه است که، تازه عواقبش رو باید ببینی، این خواهر زادم  یه دختر کوچیک داشت.

شفیه: نفقش رو که گرفت؟

زمان: گذاشته بودنش یه شبانه روزی و کم کم هم چی شد پوست و استخون، باید برات خیلی جالب باشه عین میمون شده بود...

شفیه: نفقه رو که گرفت؟

زمان: لعنت به این پول، لعنت(مکث) شکل مادرش شده بود(مکث) رفتم پیش آقا، بلدم نبودم چی بگم، چی کار کنم. دیگه گفتم آقا من تازه از جایی اومدم که پــــاک نبوده، حالا خــــودت مارو بپذیر( در فکر فــرو می رود )( از فکر در می آید) هر چی خودت بخوای، همون کارو بکن، اینارو آخراش گفتم.

شفیه: آقا هم چاره ای نداشته، یعنی چارشون همون بوده. کیه این آقا؟ قاضیه؟

(مکث)

زمان: شوهرش دست بزن داشت(مکث) خواهرمم میگفت این دختر سرش به زندگی نیست، میمون(مکث)

شفیه: ها؟

زمان: چی؟

شفیه: آقا فقط طلاق میده؟

زمان: نه همسایه هامون بلدن برن پیش آقا گفتن واسه ازدواج رفتن، واسه ازدواجم رفتن. میگن به دله، قلب. یه سری دیگه هم می گن واسه مریضی رفتن.

شفیه: خیلی وقته؟

زمان: چی؟

شفیه: خیلی وقته این کارا رو می کنه؟

زمان: من بودم این کارا رو کرده، نه نه بابام هم ندیدم بپرسم، روزگاره دیگه، آقای شفیه، روزگاره، خب، ولی من بودم دیدم این کارا رو کرده.

(موتور سوار تروتمیز و پاکیزه وارد شده، موتورش را برداشته، روشن می کند و تکچرخ زنان خارج می شود)

شفیه: ها؟ چی می گفتم؟ آها چطوری شفا میده؟

زمان: من نمیدونم که، گفتن با قلب شفا میده.

شفیه: گفتم که، بچه های دخترهام هستند، رماتیسم دارن. (مکث)(موتورسوار تک چرخ زنان بر می گردد )

زمان: خانم شفیه حتما خیلی خوش حال اند که مادربزرگ شدند.

شفیه: خانم شفیه الان بیست سالیه که زیر خاکه، آقای زمان.

زمان: وای، خدا من رو ببخشه، چی دارم میگم، از سر نفهمی حرفهایی زدم که اذیتتون کرده.

شفیه: این چه کاریه می کنی، چرا می زنی تو سرت آخه (مکث) اما صداش چه قشنگ بود، یه بار دیگه...

زمان: شما گفتید با دختر بزرگتون زندگی می کنید؟

شفیه: بــزرگه پیشش بودم مُرد آقای زمان.(زمان آرام دستش را بالا می برد) کوچیکه آقای زمان، رماتیسم داشت. با کوچیکه ام، خانم نادر.

زمان: دختر کوچیکه، درسته،( سرش را می خــاراند و شفیه نا امید می شود) پس ایشون با قادر ازدواج کرد، همونی که نزدیک جاده گاراژ داره، درسته؟

شفیه: اون نه، برادرش، که تو کار پرورش گل و گیاهه.

زمان: چه زوج خوبی، چه نعمتی یه برای شما، بچه دارند؟

(موتورسوار سریع عبور می کند)

شفیه: هان؟(عصبانیت اش از ترس)

زمان: بچه. (صدای تصادف و پوز خند زمان و شفیه)

شفیه: دو تا پسر کوچولوی مامانی، (عبور یک چرخ موتور از انتهای صحنه)(مکث) اون یکی و...(مکث) اون یکی.(مکث)

زمان: بفرمایید ببینم، اون طفلک دخترتون اونوقت نبود، بود؟(مکث) اِ، سیگاره، همین طور داریــــــم حـــــرف می زنیم، بگذارید ببینم این آقا داره.( شلواری وارد می شود) ببخشید آقا، آتــیش دارین خدمتتون؟ (می گذرد) وای، این جوونها خیلی تو خودشونند، آقای شفیه.

شفیه: سام کوچولو و(مکث) اون یکی، اون یکی، اسمش چی بود.

(مکث)(خورشید برگشته و به ماه تبدیل می شود)

زمان: نماز وضو، نمی دونم چیه، و گرنه بیشتر می رفتم. خیلی با حاله، اصلا یه حالی میده، کِیف می کـــنی. ( به ساعـــتش نـــگاه می کند)دیگه ما هم باید بریم.

شفیه: از این حرفها نزن زمان، آدم وقتی این طوری مثل یه گاو قویه  که این حرفها رو نمی زنه،(فردی سیاه پوش با چهره پوشیده پشت او قرار می گیرد، به همراه خانم شفیه) من حاضــــرم ده سال از عمرم رو بدم زنم برگرده، اِ، می شنوی، زندگی کردن با دیگران خیلی فرق داره، حتی اگه بچه هات باشن.

زمان: دخترتون که میگی مهربون و خوب اند که، خدا شاهده که بختتون گفته که، بختتون گفته.

شفیه: (در حال پول دادن به شخص سیاه پوش و زنش برای دَک کردنشان) خیلی فرق داره، این رو از من قبول کن،اختیارت دست خودت نیست، سیگارها و فندک رو ببین دیگه خودت. اِ، فندک پیدا شد.(مکث) اِ، نه اینکه جعبه دندونامه.

زمان: دخترتون خانم خوب و مهربونی یه که.

شفیه: مهربون و خوب، درست، ولی وقتی قدر یک سگ پیر لق لقو هم برات(مکث)، برام ارزش قائل نیست، می خوام صد سال سیاه مهربون و خوب نباشه.(مکث) سیگار ها رو چیکار کردم؟

زمان: از خودت بگو.

شفیه: دارم میرم یه کسی رو پیدا کنم، خیلی دلم براش تنگ شده.

زمان: کیه؟ مال و اموال زیاد داره، انگار خیلی دنبالش بودی؟

شفیه: ای بابا، مال و منــــال چیه، دلم تنگ شـــده براش، مال ومنــــــال با یه جنگ از بین مـــیره، تا قِرونِ آخرش، می شنوی؟(مکث) این آقا دیگه چی کار می کنه؟ گمشده هم پیدا می کنه، می تونه؟

زمان: خب، آدمی زاده دیگه، شاید پیدا بشه. میگم، گفتن به قلبته، هر چی بخوای میده، می تونه، من خودم دیدم...

شفیه: نه، نه، نگو دیگه زمان، می دونم دیدی تو، هر احمقی این رو می دونه، که دیگه آدمی که هفتاد ساله گم شده رو نمیشه پیدا کرد. مگر اینکه آدم به فکر رفتن به کره ماه باشه و، از این هایی که این روزها می گند، بخواد بره روی کره ماه خونه بسازه و همه چی رو می بینه و... اما این ها همه ش خیالاته زمان، خیالاته، توهمه، همین روزها پاشو می خورند، به خدا می خورند، حالا ببین دیگه تو. زمان(مکث) به حرفهام اعتقاد نداری.

زمان: شما به این تجربه هایی که در مورد ماه دارند اعتقادی ندارید؟ مگه نمی بینین ماه رو نشون میدن؟

شفیه: زمان، عزیز من، (پنیری از سمتِ مقابلِ ماه وارد می شود)ماه ماهه( ماه به خود می بالد)، همون طور که پنیر پنیره(پنیر به خود می بالد، ماه ناراحت شده و خارج می شود). گمشده هم گم شدس. مارو چی فرض کردند، مگه ماه همیشه نبوده، مگه همیشه از وقتـــــی دنیــــــا بوده، اون جا نبوده،(مکث، روی زمان را بر می گرداند تا جای خالی ماه را نبیند) مگه جز خیالات و توهم درست کردن کار دیگه ای هم داشته زمان، خیالات و توهم.(مکث) پس بفرمایید اجداد ما بی سواد بودند، آره؟ شایدم الان این طوریه، نه. خودت اصلا خوب فکر کن ببین،(موتور سوار همراه با گربه ای در پشــت موتور خاموشش عبور می کند) مثل این می مونه که گربه رو وادارش کنی سبیلش رو خودش بخوره، بکنه، ببلعه، پیش خودشون فکر هم می کنند ماه رو کشف کردند.(مکث) کردن، نه نـــه نکردن. اصلا چی می خواستم بگم؟

(موتورسوار همراه گربه باز می گردد و گربه سبیلهایش در دهانش است، از پشت موتورش می افتد)

زمان: این آقا با ماهو این چیزا فرق می کنه.این طور که پیداست شما با پیشرفت میونه خوبی نداری.

شفیه: پیشرفت، پیشرفت، پیشرفت خیلی هم خوبه، عالیه، یه چیزاییش رو قبول دارم، ولی علمیش رو، پیشرفت،علمیش رو، قضیه ماه پیشرفته، نه. جنونه، جنون.

زمان: خب، بعله، من هم موافقم که پیشرفت علمیه، ماه هم، ماه هم، خب این طوریه دیگه. (پنیر را می بیند، اما به روی خودش نمی آورد)

شفیه: عقل عقل قدیمی ها، مشکل اینجاست که دیگه کسی ارزشی برای عقل قدیمی ها قائله، نه، این سیگاره من کوش؟(مکث) دنیا هم واسه همین داره داغون میشه، نابود، داغون زمان. نه، این بهتره یا پند و نصیحت قدیمی ها رو گوش کنیم و خودمون رو سرگردون نکنیم، واسه خاطر ماه به هم اخم نکنیم، ها کدوم؟ (مکث) یاد پدرم که می افتم ها، هی!

زمان: منم یاد پدرتون می افتم، یادم میـــاد. پدرتون رو خیلی خوب می شناختم.(موتورسوار وارد شده و گربه را برداشته و به دنبال خودش می کشد، گربه سعی می کند با کشیدن ناخنهایش روی زمین از این کار جلوگیری کند) آقای شفیه پیر، مردی بود، اونــی رو که بــاید می گفت، محکم، استوار، راست برمی گشت می گفت، مِن مِن و فِس فِس تو کارش نبود. خوب یادمه، یه سال، خودش دیده بود آقا یه مریضی رو خوب کرده، به یکی دیگه می گفت، اون قبول نمی کرد. پدرم بهم گفت صبر کن تا ببینی. چهل و پنج بود، چهل و پنج بود یا شش، یه خرده بیشتر از اینکه بره پدرم، سال چهل و پنج بود، آره همون سال یخ بندون.

شفیه: می بخشی ها، یخ بندون سال چهل و سه بود، من تازه ده سالم شده بود، چهل و سه بود، زمان، یخ بندان.

(موتورسوار وارد شده و گربه به دنبالش، موتور در میـــانه صحـــــنه خاموش شده و موتور سوار پیاده پا به فرار می گذارد، گربه سوار موتور شده و به دنبال موتور سوار خارج می شود)

زمان: پدرم همیشه تعریف می کرد که آقای شفیه هم چی خیز برداشت طرف شلاق واسه یارو، که...

شفیه: این جا رو اشتباه می کنی، زمان عزیز، پدر من چهل و هفت بود که خیز برداشت واسه شلاق، زمستان چهل و پنج.

زمان: ممکنه، ممکنه، ولی فکر کنم چهل و پنج یا چهل و شـــــش بود، چون پدر من هم سال چهل و شش رفت دیگه نیو مد، بهار چهل و شش، یه جریانی علیه اش درست شد، اون هم مجبور شد بره، بر نگرده.

شفیه: همون سال که سینما آتیش گرفت.

زمان: وای، همش دویست سیصد متر با خونه ی ما فاصله داشت آقای شفیه، هنوز صدای مادر بیچارم تو گوشمه،(جیغ مادر در گوش زمان) وای، حیوونی زنم، همین دیشب باز می گفت، زمستان چهل و شش بود، درسته...

شفیه: گفتم چهل و هفت، چهل و هفت...

زمان: ممکنه، ولی عین همین کتک میگن بعدا به یکی دیگه زده، درسته، حالا یادم اومد.

شفیه: عجب جونوری هستی تو دیگه.

(موتور سوار در حالیکه موهایش را می کَند جیغی بی صدا در میانه صحنه می کشد، پشت سرش گربه و مادر زمان که موتور را هل می دهد وارد می شوند، موتوردر میانه صحنه روشن شده و به دنبال موتورسوار خارج می شوند)

زمان: بله؟! (مکث) بهش حسابی می رسیدند اون موقع ها، سینمارو، به جاش، بعدا یه کاباره ساختن. به همــــمــون می گفت، ما اون موقع ها خیلی با صاحب کاباره نزدیک بودیم، با سیلی صورت خودشو سرخ نگه می داشت، که نگن بد بخته.(صدای سیلی، ورود موتور سوار با دستی روی صورت)

شفیه: اگه می دونستی چه جور آدمی بود، این حرف رو نمی زدی.(مکث) اون یه برادر داشت نه؟

زمان: آره، مرده، تو جریان سینما، زخمی شد، از چند جاش بد جور زخمی شده بود، آدم فکر می کرد یه بلایی سرش آوردن، پدرم می گفت، واسه همین مجبور شد استعفا بده.

شفیه: ولی عجب کاباره ای بودها.(صدای موسیقی ارگ کوکی سریع شده و شفیه و زمان تحت تاثیر قرار می گیرند)

زمان: آره گفتی ها، عجب جایی بود.(مکث)اما اگه راستش رو بخوای، من به خاطر همون زهر ماریا هیچ وقت روم نشد برم پیشِ ...(به سمت دورنمای حرم اشاره می کند)(موتورسوار که به انتهای دیگر صحنه رسیده عزم خود را بر پس گرفتن موتور جزم کرده و باز می گردد)

شفیه: نگفتی دیگه چه می کنه؟ (مکث) پدرم بـــا هـــمون شلاق منم زد( صدای شلاق، صدای زد و خورد، صدای گربه و جیغ مادر)

زمان: اما هیچی دوران سربازی نشد، تو معلم بودی من توپخونه.

شفیه: تو توپخونه نبودی زمان، ترابری بودی که دوچرخه بهت داده بودند. اِ، سیگارو بده یکی داره میاد.( از جیـــبش سیـــگاری در می آورد، دو جفت کفش وارد می شود، مکث) این آتیش نداره، خیلی تو خودشه.

زمان: جوونای این دوره دیگه خیلی تو خودشونند. 

شفیه: ها، آره من معلم بودم اما خودت گفتی ترابری بودی، بعد فرستادنت پشتیبانی، رفته بودی نماز بخونی، کفش بلند کرده بودی، فرستادنت...

(موتورسوار با موتورش با شتاب و دیوانه وار وارد شده و در میانه صحنه، رو به تماشاگران ترمز می کند، ورود سه موتور سوار دیگرهمراه با موتورها و قرار گرفتن شان در کنار موتور سوار)

شفیه: ببین این لعنتی ها رو

زمان: تو هم می بینیشون؟

شفیه: آره دیگه اوناهاشن. چیکار می کنند. (سکوت کامل، به راه افتادن ارگ کوکی، هفت ثانیه، پت پت کردن اش، همهمه ی خیابان، اوج گرفتن اش، خاموشی، روشن شدن چراغ ها از پشت شفیه و زمان، بلند شدن شفیه و زمان، آمدن موتورها به سویشان و جا خالی دادنشان، خروج موتورها از صحنه)

اومدیم یه گپ بزنیم با هم، بی سر و صدا ها. می گذراند، نه.(مکث) خب، دیگه باید زحمت رو کم کنم، حسابی از کار و زندگی انداختمت.(نور موتورها روی آنهاست)

زمان: زحمت رو کم کنم کدومه، دیگه کو تا دوباره ببینیم، همدیگه رو.

شفیه: خیلی خب، اما فقط این قدر که تند یه سیگار بکشیم.(مکث) شما روشن کن، فکر من نباش.

زمان: خوب که فکرش رو می کنی ها، خوب که فکرش رو می کنی...(سکوت کامل، هفت ثانیه، آهنگ، سکوتش، خاموشی چراغ موتورها)

(دو نور سرخ دیده می شود که آرام به هم  نزدیک می شوند)

زمان: راستی اسم کوچیکتو نگفتی به من که.

شفیه: می خواستم بپرسم که همش می موند تو ذهنم، نه. ببینمت، (مکث)اِ، پاتریکی که، خودتی که. (هم دیگر را بغل می کنند)

زمان: آقای شفیه، راستی اسم کوچیکتو نگفتی که.

شفیه: باشه آقای پاتریک، ما رو فراموش کردی، یادت نیست یکشنبه ها، کلیسا، کشک خوردن، خدمت، آبیاری با پیت.... بابا منم دیگه ساموئل....

زمان: اِ، ساموئل... (اوج گرفتن همهمه ی خیابان همراه با آهنگ و سر انجام چیره شدن صدای آهنگ بر خیابان)

شفیه: باورت میشه، من اومده بودم دنبال تو، نمی دونستم کجایی؟ (مکث) کجایی الان؟ چیکار می کنی؟

زمان: دیگه بریم، دیر شده، باید برم. تو هم بیا بریم.

شفیه: ها؟

(دو نــور قرمز دیده می شود که به سمــت حــرم امام رضا(ع) راه می افــتند)

زمان: دیگه باید بریم. خودم دیدم گمشده هم پیدا می کنه.

"پایان-اردی بهشت 1390- نیشابور"

نیلوفر زمردیان


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی