غریبانه دلتنگیم
و نیستیم که اندازه کنیم قدرش را
چراغ که خاموش است، شمع پادشاه غریبانگی است
غریبانه دلتنگم، که چراغ خاموش کردم
غریبانه دلتنگیم
و نیستیم که اندازه کنیم قدرش را
چراغ که خاموش است، شمع پادشاه غریبانگی است
غریبانه دلتنگم، که چراغ خاموش کردم
گیجم به مانند فواره ای که می رسد به ماه
سیاهم، در هم، به سیاهی نگاه کودکی به خورشید از پس تخسی اش
و تو
و من
ایستاده ایم منتظر معجزه ای که خودیم
به انتظار خود ثانیه سال می کنیم
حال چال می کنیم
اه که این ستاره ها چه زود سرخ می شوند، رو به قبله فرو افتاده، سجده کنان، تسبیح به دست
هبوط می کنند
آه که این ستاره ها چرا چرا چرا خاموشی طلبند
من نه از برای خویش که برای تویی که خویشتنی بی کس مانده ام
تو نه برای خود که برای من از دیدن ات می هراسی که منی
سزاست سزاست که صدا به گوش نرسد از بس که پر صدا به گوشمان حنجره می درند
پنجره ببند
گریه، بی صدا، می بندد پنجره ی نگاه را
آهسته آهسته نفس نفس
و تو ...