شرق نشینان sharghneshinan

یک گروه هنری در ایران an art group in iran

شرق نشینان sharghneshinan

یک گروه هنری در ایران an art group in iran

نوشته هایی با موضوعیتِ نمایش، تئاتر، مجسمه سازی، گرافیک، شعر، ادبیات و ....هنر

پیام های کوتاه

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

پیوندها

از سنگ تا الماس

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۳ ب.ظ

 

 

از سنگ تا الماس

(براساس موسیقی ای از حسین بهروزی نیا)

 

 

نوشته ی: علی بیگدلی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                                                   

- به نام حق -

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                               

 

 

 

- سنگ:

 

(اتاقی سفیدرنگ،با تختی درمیان، مادر بربا لین فرزند نشسته وقصه می گوید،نورشباهنگام)

 

 

مادر: یکی بود یکی نبود زیر این گنبد خوش رنگ کبود یه...

پسر : مامان کبود یعنی چی؟

مادر: (خسته از سوالات مکرر)کبود یعنی تیره.

پسر : تیره؟ (مکث) تیره یعنی چی؟

مادر: تیره یعنی مشکی، چرک، یعنی (مکث) سیاه.

پسر : اگه سیاهه که قشنگ نیست، (مکث) هست؟چرا نمیگی بد رنگ کبود ،(دنبال کلمه ای بزرگ)خوب    اصلا بگو...       

مادر: باشه عزیزم،باشه/ مامان خوابش میاد، میزاری قصتو بگم برم بخوابم یا نه؟

پسر : . . . . . . .

مادر: خب عزیزمن، گل ام، آخه منم خسته ام

پدر  : (باصدایی آرام ویکدست) فاطر،فاطر،نمی خوای بیای بخوابی؟

مادر: دارم بچه رو میخوابونم.

        (درب باز می شود،سایه ای تمام عرض صحنه را می پوشاند،نور میرود، نور می آید،مادر دست بردستگیره درب داردوپدر بربالین پسر)    

پدر  : وقتی می بوسمش، لبام گر میگیره. مثل...

مادر:خیله خب،بالا سر بچه حرف نزن بد خواب میشه،(مکث ونگاهی از طرف پدربه سوی درب  ونگاهی به پسر) بیا دیگه.

     (پدر به سمت مادر میرود، درب  اتاق را می بندند،نور اندک کمتر میشود،نور ستارگان از          پنجره به درون سرازیر می شود،موسیقی ،نسیمی پرده راتکان می دهد،دوباره وچند                  باره. پسر سر از زیر رواندازش بیرون می آورد، پاهایش را به کمک دستهایش از تخت پایین      میاندازد، دو چوب زیر بغل را از زیر تخت در می آورد، به سمت پنجره میرود،نفسی عمیق،      نور میرود)

    

    (نور می آید،پنجره ای دیگر در مقابل، دختری چهارسال بزرگتراز پسر، در کنار پنجره             ایستاده و آسمان را می نگرد،نور میرود.)

  

    دو تابلو یا چهارچوب با ارتفاعی یکسان و به هم پیوسته، از نظر عرض یکی، یک سوم دیگری.

    سمت چپ داستان شخصی را نمایش می دهد که عاشق است وکوچکتر نیز همان. اولی عاشق دختری است و       دومی عاشق یافتن الماسی از دل سنگ.

    نور می آید ، تابلوی بزرگتر. پسری زانوزده در برابر دختری که دامنش را بر پهنه ی نطع وصحنه گسترده   است.                                        

    توصیف پسر از دختر،ودختر با هر توصیف، به توصیف  پسر- از نظر ظاهری – نزدیک وتبدیل میشود.           (صورتی مثل ماه، قدی چون سرو، ابرویی چون کمان، گیسوانی چون آبشار، لبانی غنچه سان، چشمانی مانند      نرگس و...)

    پسر راست ودختر چپ صحنه وتابلو. پسر در حال تعریف وتوصیف و تمجید، دختر سر به زیر انداخته              ودستهایش را جلوی خود گرفته است.(آدم وحوا وار)

    مکث طولانی/پسر سر به زیر می اندازد،دختر آرام آرام دامان خود را جمع کرده وعزم رفتن می کند، با             رفتن اش خورشید نیز به دنبال او وپسر در پی خورشید ودختر.

    هر چه میروند پسر دورتر و دورتر می شود. حرفهایی می زند اما نمی شنویم وتنها کلام ،سکوت است               وموسیقی . پسراز صحنه بیرون رفته به دنبال دختر.

    ضربه ای زده میشود، زخمه ای بر ساز، نور صحنه ی کوچکتر می آید، فردی با تیشه ی خود ضربه ای به       سنگ می زند.

   نور صحنه ی بزرگتر کمتر می شود. هوا ابری است، ابرها پی پسردر حرکتند، مانیز به دنبال ابرها به پسر        میرسیم، به زمین افتاده است ، لابه میکند، اشکهایش جویی ساخته همانند دامان گسترده دختر، قطره ای از           اشکها به زمین فرو میرود، در سنگ تابلوی کوچکتر نفوذ می کند وتا انتهای داستان آرام آرام به مرکز سنگ       نزدیکتر شده و بزرگتر میگردد.

   پسر سر به آسمان بلند می کند، ابری می بیند که به چهره ی دختر ماند، ابر به طبیعتش ، رخ  عوض می کند.

   پسر با عجز حرفهایی می زند ،نمی شنویم وتنها کلام ، سکوت است و موسیقی.

   در تمام این مدت در تابلوی کوچک پسر به سنگ می کوبد و برق تیشه اش حکایت از سختی سنگ دارد.

 

 - خاک :

پسر عاشق دخترنحیف تر شده است،راه میرود وهرچند گاه می نشیند، خاک را می بوید وبه سر می ریزد. خورشیدی پشت ابر نور افشانی می کند.

در تابلوی کوچکتر پسر با هر ضربه ای که به سنگ میکوبد انگار که مشتی خاک بر چهره اش و به محیط اش میپاشند،بعد از مدتی دیگر نمی توانیم محیط را خوب ببینیم.

شب فرا رسیده است وماه رخ می نماید.قدری رفتن و ماندن پسر و سپس آرام گرفتن اش وخوابش که به خواب مردگان ماند.خاموشی صحنه اش وروشنی صحنه ی کوچک.

استراحت پسرو خشک کردن عرق، خوردن تکه ای نان وتکاندن لباسها(گشایش دید ما بر صحنه ی او)

کاسه ای آب بر می دارد، سر می کشد و قطراتی بر زمین می چکد.

روشنی صحنه ی پسر عاشق دختر ، با نور ماهی که از پشت ابر رخ می نماید،پسراز خواب می پرد، پلنگی با چشمانی سرخ، پسر آرام نشسته است، عبور می کند.

 

- آب :  

(پسر معلول بزرگتر شده – نو جوانی است – نشسته روی ویلچر، کتابی را می بندد عرض صحنه را طی می کند و در سمت چپ ، کنار پنجره چشم به آسمان می دوزد.نوری بر وی، نوری بر تخت اش رویا گونه.مادر، میانسا ل، بر بالین اش حضور دارد ومشغول آماده کردن تخت، رنگ اتاق طلایی است.)

صدای پسر: مامان ، چرا بابا دیشب بهت گفت :" تو تک ستاره ی منی تو آسمون زندگی"

صدای مادر: نمیدونم،از خودش بپرس.(به یاد خاطره ای)

صدای پسر:(التماس گونه)مامان،مامان،بگو دیگه(مادر خجالت می کشد،مکث) ، نباید بچه بدونه؟

صدای مادر: نه عزیزم، خب، یعنی اینکه من ستاره ی باباتم دیگه ، یعنی (مکث)یعنی بابات (شمرده شمرده)                    توی آسمون به این بزرگی ، یه ستاره داره (اشاره به خود) که ،که، ام...

صدای پسر: مامان منم ستاره دارم تو آسمون؟

صدای مادر: (راحت شده از توضیح) آره عزیزم، ستاره ی تو از همه ی ستاره ها گنده تره.

صدای پسر: ا، یعنی خورشیده؟ (نورمی رود)

صدای مادر: نه ، خورشید که ستاره نیست.

صدای پسر: چرا ستاره نیست؟(با دانایی کامل) خانوممون امروز گفت:"خورشیدم یه ستاره است که از همه                     ستاره ها ، گنده تره"

صدای مادر: خوب حتما ...

 

پسر عاشق دختر به دنبال پلنگ می رود، پلنگ به کوهی می پیوندد و پسر در کنار چشمه وبیدمجنونی که موهایش را به آب می ساید آرام میگیرد. نسینمی می وزد، گیسوان بید را به کناری می برد، ماه از پشت ابر رخ می نماید، سرک می کشد وچهره ی خود را به آب چشمه می شوید، پسر ،نالان ، مشتی آب به صورت زده، بعد از آرام گرفتن آب چهره ی دختر را در آب میبیند. دست خود را به سان پیاله ای از چهره پر می کند، رو به آسمان میبرد، بارانی تش مانند، بید با نسیمی گیسوانش را بز آب می زند تا چشمه را بپوشاند.

پسر به رقص آمده، سرمست می چرخد. پارچه هایی سفید از سقف می آویزد.

فردی در لباس صوفیان ،با کلاهی بلند ،دستی به آسمان،  به صحنه آمده و شروع به چرخش می کند به مانند پسر. می چرخد ومی چرخد وخیال رفتن ندارد. از پشت پرده ها نوری ناگهانی و رها شدن صوفی وسایه ی از خواب پریدن پسر عاشق دختر.

(مادر بر درب ایستاده،نورش و سایه اش، صوفی وپسر را فرا گرفته)

صدای مادر: نه ، خورشید که ستاره نیست.

صدای پسر: چرا ستاره نیست؟(با دانایی کامل) خانوممون امروز گفت:"خورشیدم یه ستاره است که از همه                     ستاره ها ، گنده تره"

صدای مادر: خوب حتما ...

(رعدی وبرقی،نور کمی قوت می گیرد)

مادر: نمیخوای بخوابی؟

پسر: (سر خود را تکان می دهد،مکث طولانی، نگاهی به آسمان،باران) شب به خیر. (مادر درب را می بندد، نور اندک میشود و اندکتر)

 

_نور :

پرده ها بالامی رود ونور قوت میگیرد، صوفی به خواب رفته است. پسر از خواب پریده، خورشید در حال طلوع است.وی چشم به خورشید می دوزد و پشت به ما. سوی نور می رود، خورشید داغ تر وبرنده تر، پسر پیش میرود، صوفی به خود می پیچد- تنها در تاریکی- پسر به نقطه ای سیاه بدل می شود به روی خورشید، آتش می گیرد وخورشید بزرگتر وبزرگتر شده است.

در صحنه ی کوچک ،جوان، پشت خود را به سنگ تکیه داده است وبه ماه نیمه ی آسمان می نگرد، چشمانش را می بندد.

شخصی سیاه پوش وارد شده ، دست در سوراخ سنگ برده است،قدری تلاش وکنکاش، نوری از آن بیرون می آید،دست خود را بیرون آورده والماس را برداشته است.

جوان از خواب می پرد دست در سوراخ سنگ می کند، هنوز سنگ به مانند قبل است ودست نخورده، خوشحال از کابوسی که حقیقیت نیست. نفسی به آرام وامان می کشد، تیشه را بر داشته و کار را از سر می گیرد.(در تمام این مدت ماه به آرامی طی مسیر می کند ، صحنه ی بزرگ خاموش است.)

نور صحنه ی بزرگ قوت می گیرد. خورشید به همان حالت و این بار پسر پیش می آید - ازطلوع تا غروب- پسر بزرگتر شده،خورشید دور می شود. در صحنه ی کوچکتر پسر با فوتی به دهانه ی گشاد سنگ خاکی غریب به پا می کند،در صحنه ی بزرگ نیز خاکی عجیب بر پا می شود. صوفی از خواب می پرد.

(نور می رود)

 

- باد :

نور می آید،کامل است وتمام صحنه دیده می شود حتی قابهای کوچک وبزرگ.

دختر کادوهای تولدش را در کنار پنجره گذاشته است، نسیمی پرده ها را تکان می دهد وبا ریتمی خاص پنجره را به هم می کوبد. دختر تک تک کادوها را با دقت وارسی می کند و روی آنها را می خواند. قدری به یک کادو بیشتر می نگرد،نسیم به باد تندی بدل شده وپنجره محکمتر و با تمپویی سریعتر به هم می خورد،دختر کادو را به کناری پرت می کند.

آهی شنیده می شود از سمت راست، نوری بر صورت پسر که جوانی است، آهی دیگر و نوری بر دسته ی ویلچر، پسر آن را می فشارد وحرکتی به سوی پنجره، آهی دیگر وبادی تند که شکستن شیشه را در پی دارد وبر هم خوردن وضعیت ظاهری پسر، که ما را به صحنه ی عروسکها وصل می کند،نور از روی دختر وپسر می رود.

در صحنه ی برزگتر طوفانی است سهمگین وهم در صحنه ی کوچک. هر دو پسر میانسالند واعمالشان یکسان ویک شکل،می نشینند لحظه ای و برمی خیزند،دستاری بر چشمان خود می بندند و در کار خود پیش می روند. یکی بر سنگ می کوبد ودیگری بر دل وراه می پیماید.

آسمان در صحنه ی بزرگتر کوتاه تر شده وزمین بالاتر می آیدو پهناورتر،فردی در بیابانی پهناور جا مانده، تنها پیش  می رود.

باد همچنان ادامه دارد،پسر در صحنه کوچک به ناچار سر به سوراخ گشاده ی سنگ فرو می برد، زمین و زمان شروع به چرخش می کند حول سر پسر، خورشید وماه با فاصله ای یکسان به دور سنگ می چرخند.

پارچه های زری از سقف می آویزد، صوفی به صحنه می آید با غباری بر صورت، شروع به چرخش می کند. نور شدت می گیرد تا آنجا که چشمانمان خوب نمی بیند،نور کم می شود و کمتر، صدای بادو حرکت زریهای آویزان از سقف.

صوفی در باد می رقصد،می رقصد و دیگر توانش نیست،فرو می افتد وجلوی چشمان خود را میگیرد.

نور و تصویرهای نامعلوم پشت زریها همراه باد به سوی تماشاگر. زریها آرام آرام جمع می شوند و یا توسط صوفی از سقف کنده می شوند. نورهای دو صحنه به رقص آمده است . باد جای خود را به نسیم داده است. صحنه ی کوچک روز است و صحنه ی دیگر شب.

دو پسر - میانسال – خاک بر چهره دارند. پسر عاشق در کنار همان چشمه لاشه ی پلنگی را به خاک می سپارد، حیوانات جفت جفت از گرگ و روباه و کبوترو مرغ وخروس و ... دورش را گرفته اند.

در صحنه ی کوچک پسر محکمتر می کوبد وشراره هایش به تندی، به هر سوی گریزانند.

پسر بر پلنگ می گرید، آسمان خونین است وماه با ابری خونین جگر بر چهره،رخ می نماید. نیمه شب از راه رسیده وسرما، حیوانات می روند.

 

 -شب :

پسر سر به قبر می گذارد و در حال خود غرق می شود.ماه پایین می آید وبر قبر پلنگ می نشیند، نور می رود، تداوم خاموشی و صدایی از چرخیدن ، به مانند سنگ آسیایی که اسب عصاری آن را می گرداند. پسر، دختر و خانواده هایشان بر سکویی گردان.

پسر معلول با بیست وشش  سال سن وچادری سفید رنگ، ایستاده در پشت سرش، بر زمینه ی سیاه، مادر وپدر کل می کشند وخوشحالند. پسر نیز خوشحال، به مانند پدر ومادر. نور از بالا می تابد و لحظه ی گشتن شان نور از پایین.

دختر با سی سال سن و کت وشلواری مشکی در کنارش بر زمینه ی سیاه، پدر ومادر کل می کشند وخوشحالند، دختر نیز خوشحال، به مانند مادر و پدر.نور در لحظه ی روبرو شدنشان با تماشاگر از بالا و در لحظه ی پشت کردن از پایین.

نور میان صحنه می رود  و نوری به شدت خیره کننده  از پشت پنجره های کیپ شده با پارچه های سیاه به سختی راه به داخل باز می کند، به مانند آفتاب دم ظهر اواخر تیر ماه، بین ساعت سه تا پنج بعدازظهر.

(نور می رود)

 

 - روز :

پسر در صحنه ی  کوچکتر از خواب بر می خیزد و با امیدی فراوان شروع به کندن می کند. خورشید رخ        می نماید. پسر با خورشید به نبرد برخاسته، سریعتر وسریعتر می کند، خورشید نیز برنده تر وداغ تر می تابد.

آب می نوشد و غذا می خورد ودوباره کار را از سر می گیرد.

عده ای با چهره های پوشیده به صحنه می آیند هر یک چیزی در دست دارد، یکی آبشار، دیگری ودیگری ،دو کمان، و ماه ،بعدی غنچه و بعدی دو نرگس وآن یکی سیب، ودر کنار هم عروسکی بزرگ  شبیه دختر را در صحنه نمایش می دهند. خورشید به صحنه می آید، با شدتی بیشتر می تابد تا همه را از بتاراند، قدرت خورشید امانشان را می گیرد، هر که سر به گریبان خود میبرد و روی می گردانند.

نور میرود.

خورشید در صحنه ی کوچکتر پایین میرود و از سوی دیگر سر بر می آورد. پسر سر از خواب بر می دارد، ماه  رفته است، پارچه ای خونین بر قبر، پسربه نزدیک چشمه می رود ، ماهی ای در حال جان دادن ، پسر دست خود را خیس کرده و قطره قطره بر پیکر ماهی می ریزد، تکانهای ماهی بیشتر شده و به داخل آب و زندگی می لغزد. مشتی آب بر چهره می زند ومشتی بر قبر پلنگ می ریزد.

به سوی خورشید راه خود را پی می گیرد. هر چه قدم بر می داردسر جایش است، نه او به خورشید نزدیک      می شود ونه خورشید به وی، تنها صحنه حرکت می کند.

 

 _ صبر :

در صحنه ی کوچک پسر دست از کار می کشد وبه خواب می رود. هلال ماه پشت ابر، شخصی سفید پوش با نوری در دست به صحنه آمده، نور را در دل سنگ گذارده ومیرود.

پسر از خواب پریده ، دل سنگ را میگردد. غبار پیری بر چهره اش نشسته . دل سنگ کاملا گشاده است والماس  با پسر به اندازه ی تلاشی اندک فاصله دارد.

پسر هیکلمندتر و با بازوهایی قویتر، تیشه را بر می گیرد، بلند می کند تا بزند،(مکث) تیشه را می اندازد، سر بر تیشه گذاشته و می خوابد، خوابی که به خواب مردگان ماند. در صحنه ی بزرگتر دختری را می بیند که با خورشیدی بالای سر به سمت او می آید. غبار چهره را به آب چشمه می زداید. دست دختر به سوی اوست ، پسر هر چه به سمت اش می رود ، او به بالا می رود و از صحنه خارج می شود.

در صحنه ی کوچکتر همان پیر سفید پوش به صحنه می آید. از سینه ی پسر ، گوهری درخشان بر می گیرد، و ردای سفید خود را روی پسر می اندازد.

 

- الماس :

در صحنه ی بزرگتر پسر عاشق دختر بر سنگی، همان گونه خوابیده است، با پارچه ای سفید بر بدن ولکه ای خون بر سینه. هر دو صحنه ونطع به سمت راست وبالا حرکت می کنند. آسمان از کف صحنه رخ می نماید وسپس زمین به دنبالش، دشتی است و دمنی، باغی است با شکوفه، پرنده، میوه، وجوی ها. پسری ودختری دست در دست هم. می رقصندو می رقصندو می چرخند. پای دختر به چاله ای می افتد.

پایش را از چاله در می آورد، زخمی است. پسر دست به چاله می برد، الماسی بر می آورد که دو تکه شده است. به دختر نشان می دهد، یکدیگر را به آغوش می کشند .

آینه هایی به صحنه آورده می شود، روبروی تماشاگران. دو صوفی با چهره های پوشیده به رقص وچرخش.     می چرخند و می چرخند ومی رقصند. ناگهان کلاه از سرشان می افتد، می نشینند. آینه ها به کناری می رود.

آفتابی در حال طلوع و ماهی در حال زوال، پسر با گرد پیری بر چهره، به سوی خورشید می رود،خورشید را به آغوش می گیرد و به سینه می فشارد. ماه به آنها نزدیک شده ، دور می شوند و دورتر، با چشمه ، بید، قبر، کوه، باد، آب، خاک، و همگی به تکه ای سنگ مانند،تبدیل می شوند با سوراخی گشاده در دل.

پسر در صحنه ی کوچکتر خوابیده است، بیدار می شود،ناگهان پارچه را به کناری می زند، تیشه را بر می دارد و ضربه ای بر دل سنگ می کوبد.

نور میرود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت:

الف- به تداوم وبا گذشت زمان هر دو پسر بزرگتر می شوند، ریششان بلند تر ، پسر عاشق دختر نحیف تر و پسر عاشق الماس هیکلمندتر.

ب- می توان برای رقص صوفی از فیلم استفاده کرد.

ج- پسر بچه ی معلول بهتر است باحالتی کاملا آگاهانه صحبت کند، به طوریکه قدری طنز جریان یابد.

د- در صحنه ی سنگ، لحظه ی جابحایی سایه های پدر ومادر، از خاموشی تا نور، نباید بیش از پنج ثانیه طول بکشد.

ه- در تمامی صحنه ها پسر ومتعلقات وی در سمت راست ، دختر ومتعلقات اش در سمت چپ جای می گیرند.

و- این نوشته براساس موسیقی ای از آقای حسین بهروزی نیا با همین نام شکل گرفته است (سنگ، خاک، آب، نور، باد، شب، روز، صبر، الماس ) و بهتر است اجرا با توجه به این موسیقی شکل گیرد.

 

 

پایان

شنبه نوزده مرداد هشتادوهفت

 

"هرگونه استفده منوط به اجازه کتبی از نویسنده می باشد"

 

             

 

  

 

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی