نمایشنامه بی بی مهر نگار و میرزا خمار
" میـــرزا خـُـمـــار و بــی بــی مــهــرِنگــار "
نویسندگان:
علی بیگدلی
-بنام خدایی که راه را از بی راهه نشانمان می دهد...
بازیگران: عروسکها:
پادشاه میرزا خمار (کودکی)
وزیر بی بی مهر نگار (کودکی)
مباشر بی بی مهر نگار (جوانی)
میرزا خمار پیرمرد با بیل
نگهبانها با نیزه
فرشته
بیل ها مردم شهر با بیل
جلاد با تبر
صحنه
اول. قصر پادشاه
(تخت پادشاه و دو لنگه درب با شیشه های رنگی در دو طرف قرار دارد)
مباشر: یکی بود یکی نبود
پادشاه با وزیرش نشسته بود
یک کمی فکر می کرد میوه میخورد (پادشاه دست به سبد میوه برده و میوه ای بر می دارد)
نگهبانها: شسته باشه
مباشر: میوة شسته میخورد
وزیرش غصه می خورد
نگهبانها: شسته باشه (پادشاه میوه را به سبد میوه بر می گرداند)
مباشر: غصة شسته میخورد اِ...
(از حرف خود تعجب کرده و نگاهی به نگهبانها می کند)
خلاصه غصه می خورد
نگهبانها: پادشاه پسته می خورد
مباشر: وزیرش گریه می کرد
نگهبانها: دم به دم مامانشو صدا می کرد
مباشر: بسه دیگه ساکت باشین
وقتی دارم حرف میزنم وسط حرفم نپرین
(رو به بچه ها) پادشاه قصه مون خیلی بزرگه می دونین
همه عالم و دنیا مال اونه می دونین
نگهبانها: آره می دونیم، آره می دونیم
مباشر: نورشون رو بگیرین، بی ادبا، هر چی من میگم که...
پادشاه: همه بیرون لطفاً
من میخوام با وزیرم تنها باشم.(مکث، همه بیرون می روند)
آهای وزیر
وزیر: جانِ وزیر
پادشاه: آهای وزیر
وزیر: جانِ وزیر
پادشاه: خبر چی داری وزیرک
زود باش بگو که دیگه بی تاب شدیم.
وزیر: همه چی امن و امان، خوب و صحیح
امر هست امر شما امر مطاع خیلی دقیق
همه فرمانبردار
پادشاه: غیر از تو
وزیر: غیر از من؟! آخه من چی کار کنم قربونِ اون تاج و قبا
پادشاه: ساکت باش
وزیر: امر هست امرشما امر مُطاع
پادشاه: چاپلوسی بسه، عذر و بهانه تعطیل... تو فقط یه روز دیگه وقت داری
اگه بچه دار نشیم گردنِت رو میزنم (جلاد وارد می شود)
جلاد: در خدمتم قربان، گردن چه کسی را باید بزنم؟
پادشاه: ...نه، برو... فعلا نه.
جلاد: اطاعت سرورم (جلاد خارج می شود)
وزیر: پادشاه مهربان رحمی کن
پادشاه: نه نمیشه
وزیر: پادشاه مهربان جانِ شما
پادشاه: جانِ خودت
وزیر: جان خودم.
پادشاه: راه نداره، بحثی هم با ما نکن، برو بیرون حوصلت رو نداریم(وزیر بیرون می رود)
(پادشاه تنها، راه میرود و غرولند می کند) مسخرس ... آخه این چه وضعشه که ما توش افتادیم. این همه پول و ثروت، این همه زور و قدرت ...
سالها به اینور و اونور لشکر کشی کردیم و سرزمین خودمان را بزرگ و بزرگتر کردیم. توی این مملکت هرکی اسم ما رو می شنوه مو به تنش سیخ می شه. (آینه ای در مقابل خود می گیرد، دست به موهایش می برد)
ای وای، موهامون داره سفید میشه، گرد پیری داره روی صورتم نشسته. ای داد...
(به سمت تختش می رود) اما چه فایده... دریغ از داشتن یک بچه که بتونه این تاج و تخت رو نگه داره. یه پسر کوچولوی خوشکل گوگوری مگوری که که هی از اینور قصر به اونور قصر بدوئه و از سر و کولمان بالا بره و ما هم شاهزاده کوچولویمان را در آغوش بگیریم و خودمان با شیشه به او شیر بدهیم...
یعنی تو این مملکت به این بزرگی یکی نیست درد ما رو دوا کنه؟
این در بزرگ خواب و خوراک را از ما گرفته.
(یک سیب برداشته و با بغض ادامه می دهد)
آرزوی شنیدن صدای یک بچه توی این قصر درندشت به دلمون مونده.(سیب را به بیرون پرتاب می کند)
پس این وزیر ما به چه دردی می خوره؟ امشب مهلتی که به وزیر داده بودیم تمام می شود. مملکتی که شاهزاده و وارثی ندارد، بهتر که وزیر هم نداشته باشد.
(مباشر با همان سیب در دست وارد می شود)
مباشر: هزار دفعه گفتم این آشغالاتونو نندازین رو زمین، الان دیگه همه جا قدم به قدم سطل آشغال هست.
پادشاه: (با صدای بلند) جلاد....! (جلاد وارد می شود)
جلاد: بله قربان
پادشاه: (با غضب) این رو بنداز سطل آشغال.
صحنه دوم. صحرا
(پیر مرد با بیلش مشغول کندن خار است، مباشر وارد می شود)
مباشر: یکی بود یکی نبود ....اینو که گفته بودم
حالا از اونور بگم که کنار قصر شاه
توی صحرای خدا پیرمردی کار می کرد
زیر اون خورشید داغ صبح تا شب هِی کار می کرد
پیرمرد: سلام جوون
مباشر: با پاهای لرزونش، هر کی رو می دید به اون سلام می کرد.
پیرمرد: وا چقدر بی ادبه جواب سلامم نمی ده
مباشر: سلام پیرمرد
پیرمرد یه آرزو بیشتر نداشت، اون میخواست آخر عمری، بچه ای داشته باشه.
پیرمرد: پسری ...یا دختری....! هر چی شد سالم باشه.
کمکی به من بده ای خدا جون........خسته شدم
صبح تا شب جون بکنم، خار بکنم دستامو زخمی کنم آخر که چی؟ پادشاه بیاد همش رو ببره
واسۀ باج و خراج یا به اسم مالیات
ای خدا خسته شدم خسته شدم
(پیرمرد نالان، به خواب می رود. نوری رویاگونه دورتادور پیر مرد را روشن می کند. فرشته ای با سبدی که درون آن یک سیب و یک انارست وارد می شود.)
فرشته: تو چقدر مهربونی پیرمرد، کاش همه ی آدمها، مثل تو بودند و می تونستند "همـّـه چیزشون" رو به دیگرون ببخشن. پیرمرد مهربون، خدا خواست تا آرزو و دعای تو را برآورده کنه، به داخل غار برو و از آنجا یک سیب و یک انار بردار. از توی همین سبد. ببین، یه دونه سیب، یه دونه انار.
اگر می خواهی صاحب دختری بشی، انار را به زنت بده و اگر پسر می خواهی سیب را بهش بده.
وقتی که زنت میوه را خورد بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، به خواست خدا، صاحب فرزند میشی. (فرشته به درون غار رفته و غار نورانی می شود. پیر مرد از خواب می پرد)
پیرمرد: این چه خوابی بود من دیدم، ای وای، داشتم سکده می کردم. آخ هـِــی....پاشم برم که زنم خونه منتطره.(با خود زمزمه می کند) یه دونه سیب، یه دونه انار، سیصد دونه مروارید، یه.....
(پیرمرد چند قدمی برداشته و ناگهان پیش رویش، غاری نورانی را می بیند. به یاد خوابش افتاده و با ترس و لرز چند قدم به سمت غار برداشته و با احتیاط درون غار می رود. پس از لحظاتی در حالیکه یک سیب و انار نورانی در دستانش دارد از داخل غار بیرون می آید)
پیرمرد: خدایا شکرت، باورم نمی شه. بالاخره به آرزوی چندین سالمون رسیدیم؟!
بهتره زودتر برم و این خبر خوش رو به زنم بدم، حتماً خیلی خوشحال میشه.
(پیرمرد با خوشحالی عزم رفتن می کند. سپس، متوجه نزدیک شدن کسی از دور می شود. بی درنگ داخل غار پنهان می شود. وزیر نفس نفس زنان و مضطرب، عقب عقب وارد صحنه می شود)
وزیر: خوب، فکر کنم به اندازه کافی دور شدم.
(تخته سنگی برای نشستن پیدا می کند و می نشیند تا کمی استراحت کند، و دقیقا بر روی همان تخته سنگ می نشیند که پیرمرد به خواب رفته بود.)
ای بابا، چهل روزه پدرمون در اومده ها.
یه آب خوش از گلوم پایین نرفته. خوب بچه دار نمی شی که نمی شی، منم بچه دار نمی شم.
(از میان وسایلش، مشک آبی بیرون می آورد و می نوشد. با تمسخر صدای پادشاه را تقلید می کند)
«اگه تا چهل روز دیگه نتوانی کاری کنی که من صاحب فرزندی بشوم تو را به جلاد می سپارم»
هر چی طبیب توی این مملکت بود رو آوردم، اما هیچ کدوم از این دوا درمونا فایده نداشت.
خدایا این که انصاف نیست، نه راه پس دارم نه راه پیش.
می گم... خدا جون، بیا یه معامله ای بکنیم. اگه منو نجات بدی قول می دم (کیسه های پولش را از کمر باز کرده و روی زمین می گذارد) همه این پولامو به آدمهای فقیر ببخشم... حالا همشونو که نه... نصفشو... شایدم نصف نصفشو... حالا بالاخره یه چندتا سکه ای می دم دیگه...
(پیرمرد از داخل غار بیرون می آید)
وزیر: (ترسیده) تو کی هستی؟! جلادی؟
(پیرمرد در حالیکه سیب و انار را در دست دارد جلو می آید)
پیرمرد: بیا پسرم. فکر کنم تو بیشتر از من به اینها احتیاج داری (سیب و انار را به وزیر می دهد)
انار را به زن خودت بده بخوره تا صاحب دختر بشی، سیب را به زن اربابت بده بخوره تا صاحب پسر بشه. وقتی که آنها را بخورند بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت صاحب فرزند می شید و مطمئن باش که هر چه را خدا بخواهد همان می شود.
وزیر: یه انار، یه دونه سیب؟! مگه میشه؟... تو کی هستی؟
پیرمرد: بنده خدا.
وزیر: مگه میشه...؟!
پیرمرد: ببین بابا جان، من دیگه باید برم. زنم چشم به راهه. تو که این همه راه رو رفتی(راه می افتد و آرام آرام قدم بر می دارد) این راهم برو، اگه راه بود که رسیدی، اگه بی راه بود هم که... نرسیدی. (پیرمرد خارج می شود)
وزیر: (گیج شده) باشه دستت درد نکنه.... آه، چی میگه؟!
(وزیر به سیب و انار نورانی خیره شده، سیب درون دستش را با طمع نگاه می کند و آن را تکان می دهد)
پسر پادشاه...
(انار درون دستش را با طمع تکان می دهد)
دختر وزیر...
(جای سیب و انار را عوض می کند و موذیانه می خندد)
خوب، حالا اگه جایشان را با هم عوض کنیم من پسردار می شوم و پادشاه دختردار. اونوقته که پادشاهی به پسر من می رسه.. آره... هه ... هه... هه...
(می خندد و کیسه های پولش را از روی زمین بر می دارد و دوباره به کمرش می بندد و بیرون می رود)
صحنه سوم. قصر پادشاه
مباشر:وزیر، خوشحال و غزل خوان اومدش به قصر سلطان
همه چی رو مو به مو گفت اما اون چیزی که باید می گفت رو ... نگفت
زن سلطان انار رو خورد سیب رو داد زن خودش خورد
نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و ثانیه بگذشت
تا که شد موقع خوشحالی و بزم و بزن و رقص
(موسیقی. مباشر به درب سمت چپ نزدیک شده گوشش را به در می چسباند
و خوشحال به طرف وزیر می آید و از او مشتلق می گیرد، سپس به طرف درب سمت راست رفته و گوشش را به درب می چسباند، به سوی پادشاه آمده و از پادشاه هم مشتلق می گیرد)
مباشر: قربان می گن بچه تو راهه، مشتلق بدین.
وزیر: بیا بگیر، خیلی خوشحالمون کردی.
مباشر: قربان می گن بچه تو راهه، ولی یه کمی زیادی بلائه، دیر می رسه، هـ... هـ... هـ... مشتلق بدین (همه با هم می خندند)
پادشاه: خیلی بامزه بود، هـ ... هـ... بیا بگیر، خیلی خوشحالمون کردی.
بالاخره ما هم به آرزومون رسیدیم. بالاخره وارث این تاج و تخت داره بدنیا میاد، سالها منتظر این لحظه بودم.
پس منتظر چی هستی؟ مگه نمی بینی ما دل تو دلمان نیست. برو از فرزندانمان خبر بیاور...
مباشر: بله قربان
(مباشر به پشت درب سمت چپ می رود، بعد از چند لحظه صدای گریة نوزاد و هلهله شنیده می شود، پادشاه و وزیر هر دو خوشحال و منتطر هستند ... مباشر خوشحال باز می گردد)
مباشر: وزیر جون قربونتم، حیرونتم، صدقه بلا گردونتم، آتیش سرقلیونتم، مهتاب لب ایوونتم، وزیر سرتو بالا کن
(دو نگهبان از پشت دربها، بیرون می آیند)
نگهبان ها: بیا بچه تو نگاه کن.
مباشر: آی توپچی ها توپ در کنین
آی قصابا گوشت بیارین
آی سربازا صف بکشن
آی عطارا دوا بیارین
به همدیگه خبر بدین جار بزنین
نگهبانها: قوم و خویش ها، آی فامیلا، همسایه ها دعا کنین ثنا کنین
مباشر: دعا کنین سالم باشه
نگهبانها: مثل باباش کچل باشه
وزیر: خوب چی شد، پسرٍِّه یا دختر؟
مباشر: نمیشه ... اول مژدگانی ما رو بده تا بگم
(وزیر کیسه ای پول به مباشر می دهد)
مباشر: جناب وزیر، مبارکه، شما صاحب یک دختر شده اید.
وزیر: دختر؟؟! اشتباه شده، یعنی چی؟!
پادشاه: بله، بله، ... نکند انتظار داشتی که...
وزیر: نه، نه قربان، بچة شما که حتماً پسره، اصلاً فرزند پسر برازندة شماست. همین که این بچه سالمه خودش جای شکر داره، کنیز شماست ( با ناراحتی به فکر فرو می رود).
پادشاه: ببینم وزیر، اسمش را چه می گذارید؟
وزیر: مهرنگار، چطوره قربان؟
پادشاه: اسم خوبی است، ما هم لقب بی بی برایش در نظر میگیریم، بی بی مهرنگار. به نظر وزیرکِ ما چه نامی برازندة فرزند ماست؟
وزیر: (با چاپلوسی) قربان فرزند شما قطعاً پسر است، حتماً چشم های زیبایی دارد. نامش را بگذارید ... خمار، نه نه، میرزا خمار. به حق که اسم زیبایی است. با ابهت و برازندة شاهزاده.
(پادشاه می خندد و کیسة پولی به او می دهد)
پادشاه: آفرین به وزیرکِ خودمان. (رو به مباشر) پس چرا از بچة ما خبری نشد؟
(مباشر به پشت درب سمت راست می رود)
امیدواریم دخترت برازندة پسر ما باشد.
وزیر: به دیده منت قربان، همین طور است که شما می خواهید.
(وزیر با نا راحتی در حال فکر کردن است، لحظاتی می گذرد ... پادشاه منتظر است و کیسه های مژدگانی را آماده می کند. ناگهان صدای جیغ بلندی شنیده می شود و مباشر با ترس عقب عقب وارد شده و به زمین می افتد.)
مباشر: آی توپچی ها فرار کنین
آی قصابا غلاف کنین
آی سربازا دور بزنین
آی عطارا تعطیل کنین
به همدیگه خبر ندین جار نزنین
پادشاه: (متعجب) یالا... زبون واکن، بگو ببینم چه شده؟
مباشر: (با ترس) نمی تونم بگم قربان
وزیر: ( خود را به مباشر نزدیک می کند) به ما بگو، در گوشمان بگو (مباشر در گوش وزیر می گوید و فرار می کند. موسیقی)
وزیر: (متوجه نشده) سلطان...؟! مار...!؟ (متوجه می شود) مـ ... مـ... مار... فرار کنیـــن (بیرون میرود).
(موسیقی اوج می گیرد. همه در حال فرار کردن هستند و بیرون می روند، تنها پادشاه است که کمی اینطرف و آنطرف می رود و و چون جایی برای پنهان شدن پیدا نمی کند در نهایت روی تختش می رود و سعی می کند خود را پنهان کند. ناگهان موسیقی قطع می شود. توله مار کوچکی سرش را از پشت درب شیشه ای سمت راست بیرون می آورد و معصومانه اطراف را نگاه می کند و با خوشحالی شروع به حرکت کردن در قصر می کند و با زبان کودکانه اش به دنبال پدر و مادرش می گردد. بالای تخت پادشاه رفته و از سر و کول پادشاه بالا می رود)
میرزا خمار: ( با زبان کودکانه) ب... ا...، با... با...، بابا...
(پادشاه که بسیار ترسیده او را از سر و کول خودش دور می کند)
پادشاه: (فریاد می زند) نگهبان... ( نگهبانها سریع وارد می شوند)
نگهبانها: بله قربان...
( میرزا خمار با دیدن نگهبانها به طرف آنها می رود)
نگهبانها: (به محض دیدن میرزا خمار) م... م... م... مار (با ترس و فرار می کنند و خارج می شوند)
(میرزا خمار متعجب و سر درگم به سمت پادشاه بر می گردد. وزیر وارد می شود)
وزیر: قربان تا نیشتون نزده زودتر فرار کنید.
(پادشاه پا به فرار می گذارد و خارج می شود، میرزا خمار به سمت وزیر می رود)
میرزا خمار: ما... ما... ماما...
وزیر: چی...!؟ این چی میگه...!؟ نه... (فریاد می کشد و به بیرون فرار می کند. همه بیرون رفته اند و میرزا خمار تنها در نور موضعی نشسته)
میرزا خمار: (غمگین) ما... ما...، با... با... (خاموشی)
(نقطه ای دیگر روشن می شود، وزیر در حالیکه مدام پشت دستش می زند و با خودش زمزمه می کند وارد می شود)
وزیر: ای داد، ای بیداد... این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد؟ پس چرا اینجوری شد؟ بچه من دختر شد، بچه پادشاه مار؟ من که کاری نکردم... فقط جای میوه هارو با هم عوض کردم، سیب رو دادم زن خودم، انار رو دادم به زن پادشاه...فقط همین (خارج می شود)
مباشر: (در حال عبور از جلوی صحنه) سال اول.
(نور می آید. پادشاه بسیار موذب میرزا خمار را روی دستانش گرفته و در حالیکه از شیشه به او شیر می دهد از ترس گریه می کند و سعی می کند میرزا خمار را از خود دور نگه دارد. بی بی مهرنگار کوچک در پایین پای آنها در حال بالا و پایین پریدن است. خاموشی)
مباشر: (در حال عبور از جلوی صحنه) سال دوم.
(نقطه ای روشن می شود، مردم شهر بیل بدست دور هم نشسته اند)
نفر اول: می گن بچة پادشاه یه مارِ با سه تا سر و چهل تا پا.
نفر دوم: مار که پا نداره.
نفر اول: این داره دیگه، میگن خیلی هم سیاهه، چشماشم خمارِه. (نور می رود)
مباشر: (در حال عبور از جلوی صحنه) سال سوم.
(نقطه ای دیگر روی صحنه روشن می شود، عده ای دیگر نشسته اند)
نفر اول: میگن بچة پادشاه از بس آدم خورده اژدها شده، دیگه اینجا جای موندن نیست.
نفر دوم:کی میگه؟
نفر اول: من میگم. حال هِی وایسا همینجا سوال کن تا بیاد بخوردت. (نور می رود)
مباشر: (در حال عبور از صحنه) سال چهارم.
(عده ای نشسته اند و هیچی نمی گویند و فقط فکر می کنند. نور می رود)
یکی از مردم در تاریکی داد می زند: نور ... (نور می آید)
نفر اول: من که دیگه مالیات به این پادشاه نمی دم.
نفر دوم: منم دیگه گندم نمی دم.
نفر سوم:منم دیگه...، مالیات و گندم نمی دم.
نفر اول ودوم: اینو که ما گفتیم.
نفر سوم: ها... خُب ... اصلاً باید بلند شیم بریم.
نفر اول: کجا بریم؟
نفر سوم: باید بریم تا تکلیفمونو با این پادشاه معلوم کنیم. (نور می رود)
صحنه چهارم. قصر پادشاه
(موسیقی. نور موضعی پادشاه را که بر روی تختش خوابیده و در حال خور و پف است، روشن می کند. چند بیل از اطراف وارد نور می شوند و دورتادور تخت پادشاه به حالت ایستاده قرار می گیرند. صدای مبهم اعتراض مردم به گوش می رسد. موسیقی اوج می گیرد. ماری روی زمین خزیده و از تخت شاه بالا رفته و روی تاج شاه چنبره می زند)
پادشاه: (فریاد می زند) نه...
(موسیقی قطع می شود. از خواب می پرد، هراسان به تاجش و به اطراف نگاه می کند. دیگر خبری از بیل ها و مار نیست)
وای... چه خواب عجیبی بود...( نفس راحتی می کشد، مباشر و نگهبانها با سه کیسه ای که بر روی یک گاری قرار دارد، با سرهای باند پیچی شده و ناله کنان وارد می شوند)
مباشر: قربان به دادمون برسید...
نگهبانها: قربان به دادمون برسید.
مباشر: سرورم به فریادمون برسید...
نگهبانها: سرورم به فریادمون برسید.
مباشر: قربانت گردم...
نگهبانها: قربانت گردیم کمکمان کنید.
مباشر: پادشاهِ...
نگهبانها: پادشاه مهربان یه کاری کن...
مباشر: (عصبانی) اِ... بس کنید دیگر، بگذارید حرفم را بزنم.
پادشاه: یالا زبون واکنید بگید ببینم چی شده. این چه وضعیه؟ اینا چی اند؟
مباشر: قربان مردم دیگرمالیات نمی دهند، تمام پول و گندمهایی که به زور گرفتهایم فقط همین هاست.
پادشاه: ( با عصبانیت ) چی گفتی...؟ هر سال چندین برابر این کیسه ها به مالیات می دادند، حالا چی شده که دیگه مالیات نمی دن؟
مباشر: قربانت گردم، ترس و وحشت مردم را گرفته، دیگه فرمان نمی برند.
پادشاه: ترس و وحشت...!؟ مگر ترسی بالاتر از خشم و غضب پادشاه وجود دارد که مردم از آن بترسند؟
نگهبانها: ( با اکراه ) بـ... بـ... بله قربان، میرزاخمار.( با گفتن اسم میرزا خمار از ترس فریاد می کشند و پا به فرار می گذارند، خارج می شوند)
پادشاه: (یکه می خورد) باز هم میرزا خمار !؟
(وزیر از صحنه خارج می شود)
پادشاه: چه کنیم مباشر؟
مباشر: می توانید سیب میل کنید.البته به شرطی که آشغالش را توی سطل آشغال بیندازید.
پادشاه: الان وقتِ شوخی است بی درایت؟ برو بیرون تا جلاد را صدا نکردم.
(مباشر از صحنه خارج می شود)
آهای وزیرک کجایی؟ ( وزیر وارد می شود )
وزیر: بله سرورم، همینجام.
پادشاه: وزیر جان بگو ببینم چه کار باید بکنیم؟
وزیر: چه بگویم قربان، اینطور که می گویند همه این آشوب ها بخاطر میرزا خمار است.
پادشاه: همه اینها بخاطر احمق بودن توست. این بلا را تو بر سر ما آوردی، خودت هم باید درستش کنی.
وزیر: ( لحظه ای در فکر فرو می رود ) فهمیدم... بله قربان... راهش همینه.
پادشاه: چی؟ وای به حالت اگر بازهم فکر اشتباهی به سرت زده باشد.
وزیر: نه قربانت گردم، کافیست فقط گوش مبارک را جلو بیاورید...
(وزیر جلو می رود و در گوش پادشاه زمزمه می کند)
پادشاه: (حیرت زده ) نه ـه ـه...
وزیر: بله ـه ـه...
(میرزا خمار و بی بی مهرنگار با خوشحالی، در حال بازی کردن وارد می شوند و از این طرف به آن طرف می دوند)
پادشاه: یعنی... !؟
(در حالیکه هر دو نیم نگاهی به میرزا خمار دارند، وزیر دوباره در گوش پادشاه زمزمه می کند)
پادشاهک ... نه، ما نمی توانیم.
وزیر: ( با زیرکی ) حالا دیگر خودتان می دانید. ولی اگر اینکار را نکنید مملکت بر باد می رود.
پادشاه: ( ناچار و غمگین ) ...بسیار خب، هر کاری لازم است انجم بده، فقط زودتر.
(موسیقی. وزیر در حالیکه لبخند زیرکانه ای بر لب دارد، مباشر را فرا می خواند. مباشر با کیسه ای در دست وارد می شود، با اشاره وزیر با ترس و اکراه به سمت میرزا خمار می رود و او را از بی بی مهرنگار جدا می کند، میرزا خمار را درون کیسه می اندازد و کیسه را بر روی گاری گذاشته و با گاری خارج می شود. موسیقی قطع می شود. بی بی مهر نگار با ناراحتی بسیار شروع به گریه می کند)
وزیر: گریه نکن عزیزم، الهی بابا قربونش بره... (به سمت بی بی مهرنگار می رود)
پادشاه: (عصبانی، غضب کرده) ساکتش کنید. تمام مملکت آشوب است این بچه را ساکت کنید. (ناگهان)حال که اینطور تصمیم گرفتیم، صدای هیچ بچه ای نباید درون این قصر باشد.
وزیر: (متعجب) چی قربان؟
پادشاه: مگر این دختر کنیز شاهزاده نبود؟ حالا که او نیست مهرنگار هم نباید باشد.
وزیر: اما قربان...
پادشاه: همین که گفتم... فقط تا امشب وقت داری، اگر فردا صبح مهرنگار را درون قصر ببینم، ما می مانیم و تو و جلاد... جلاد(خاموشی.موسیقی)
صحنه پنجم. صحرا
(مباشر با گاری و چهار کیسة شبیه به هم وارد می شود)
مباشر: آخه من با این چیکارکنم؟... اگه حمله کنه و منو بخوره! آخه کجا بندازمش این بچه اژدها رو؟... اینجا هم که جایی نیست. (سر خود را می گرداند و دوردست را نگاه می کند) نخیر... اینجا هم که تا چشم کار می کنه بیابونِ و صحرائه و یه غار... (نفهمیده)... چی؟ بیابون و صحرا و غار؟ غار؟ غار؟ اِ اینکه اینجاست (خوشحال شده، به سمت گاری می رود تا یکی از کیسه ها را داخل غار بیندازد، اما بین کیسه ها شک می کند)
اِ... یعنی این بود؟ نه، این بود. نه این یکی، این، نه این... اصلاً ولش کن، همشونو میندازم تو غار، بهتره.
(هر چهار کیسه را درون غار می اندازد و با سنگ بزرگی دهانة غار را می پوشاند و نشانه ای می گذارد)
بذار یه نشون بذارم تا یادم بمونه این غارِ کجاست... (کمی فکر می کند و اطراف را نگاه می کند)
آها... این ابرِ... آره این ابرِ دقیقاً مساویِ همین غارست. (مباشر با گاری خارج شده و پس از لحظاتی وزیر با سبدی در دست واردمی شود، اطراف را نگاه کرده و سبد را زمین می گذارد و ناراحت و گریه کنان خارج می شود)
(صدای پادشاه و وزیر در صحنه می پیچد. نوری موضعی بر سبد)
صدای پادشاه: آهای وزیرک... بایست. چه کردی؟
صدای وزیر: (مطیع و بغض کرده) همانطور که شما گفته بودید قربان.
صدای پادشاه: (قاطع) می توانی بروی (نور موضعی خاموش و صحنه روشن می شود)
(پیرمرد خارکن با یک پشــته خار بر روی دوشش وارد شده و از کنار سبد عبور می کند. لحظاتی می ایستد، فکر می کند، به سمت سبد باز می گردد، پشته خار را روی زمین گذاشته و روی سبد را کنار می زند، اطراف را نگاه می کند، بسیار متعجب است، نامه ای را از درون سبد بیرون آورده و شروع به خواندن می کند، صدای وزیر به گوش می رسد)
صدای وزیر: ای کسی که این سبد را پیدا می کنی، بدان و آگاه باش که این فرزند من و پاره تن من است، اگر اورا به خانه می بری پای اون چیزی که خواستی وایسا....( با بغض) اگر مجبور نبودیم و جانمان در خطر نبود، هیچ وقت، بی بی مهر نگارمان را آواره بیابان نمی کردیم، من دیگه بغض گلومو گرفته، نمی... نمی... نمی تونم...(صدای گریه وزیر)
پیرمرد خارکن:آخــــــی، نگران نباش، مثل بچه خودم نگهش می دارم، حتما دستش تنگ بوده...
گر زِ حکمت ببندد دری گشاید درِ دیگری. چه اسم قشنگی هم داره... بالاخره به آرزوم رسیدم. (سبد را بر می دارد) الهی قربونش برم. دخترم هست، برکته دیگه... دیگه زنمم نق نمی زنه که بعد این همه سال، کسی رو نداریم که تو پیری. دستمون رو بگیره، خدایا شکرت.
(سبد رابر می دارد و خارج می شود. صدای گریه میرزا خمار از داخل غار به گوش می رسد. موسیقی. فرشته وارد می شود و به سمت صدا می رود و غار اشاره ای می کند، موسیقی اوج می گیرد و از درون غار نوری رویا گونه شروع به درخشیدن می کند. صدای گریه میرزا خمار قطع می شود و کم کم صدای خنده و خوشحالی او به گوش می رسد. فرشته خارج می شود)
(مباشر وارد می شود، نور فقط مباشر را نمایان می کند)
مباشر: یه هفت هشت سالی گذشت
پیرمرد پیرتر شد بی بی مهرنگارخانم تر
مردم این سرزمین دیگه فرمان نمی بردن
واسه ی اون پادشاه دیگه گندم نمی بردن
توی قصر پادشاه همه زارو خسته بودن
آخه شاه بچه نداشت مثل اول لحظه ی اول
لحظه ای که من دیدم شما رو خنده های رو لبارو
اما بشنوید از اینجا
(در سوی دیگر نوری پیرمرد را نمایان می کند که در حال کار کردن و خار کندن است)
پیرمرد قصة ما
اون دیگه طاقت نداشت
آخه پیرتر شده بود
نمی شد صبح تا به شب کار بکنه
خوب معلومه ... کارکمتر ... پول کمتر.
تو دلش دعا می کرد خدا رو صدا می کرد
که یهو نوک کلنگش گیر کرد به دریای نعمت خدا
(مباشر بیرون می رود و نور صحنه را روشن می کند)
پیرمرد: (سنگ دهانه غار را کنار می زند)
وا، چقدر طلا... چرا اینجا اینقدر پول هست، بعد جیبای من بی پول هست.
خدایا شکرت، خیلی خوبه... (پیرمرد خوشحال شروع به برداشتن کیسه ها می کند، ابتدا با یک کیسه بیرون می رود و با لباس مناسب تر باز می گردد. کیسة بعدی را برداشته و خارج می شود و باز با لباس گرانبهاتر وارد می شود... اینکار تکرار شده تا به کیسه آخر می رسد)
پیرمرد: (در حالیکه کیسة آخر را روی دوش می اندازد) خب، اینم کیسة آخر.
(پیرمرد کیسه بر دوش در حال خارج شدن است که صدایی از درون غار، او را نگه می دارد)
میرزا خمار: وایسا ببینم پیرمرد.
پیرمرد: اِ ... کیه؟
صدای میرزا خمار: منم از داخل این غار دارم با تو حرف می زنم، صاحب تمام اون طلاهایی که بردی و یه کیسه اش هم در دستته.
پیرمرد: آخه...
صدای میرزا خمار: آخه نداره، تو نگفتی این همه پول حتماً صاحبی هم داره؟
پیرمرد: وا... آخه کسی این دور و برا نبود.
صدای میرزا خمار: حالا که می بینی من هستم.
(پیرمرد چند قدمی بر می دارد و می خواهد فرار کند)
بیخودی فرار نکن، من راه خونتو بلدم، به خونت میام و با نیشم هلاکت می کنم.
پیرمرد: با نیشت؟ مگه تو چی هستی؟
صدای میرزا خمار: من میرزا خمارم.
پیرمرد: (ترسیده) یعنی شما... یعنی شما فرزند پادشاهی، یعنی مار...، اژدهای پادشاهی؟
صدای میرزا خمار: بله خودم هستم.
پیرمرد: (زانو می زند) میزرا خمار تو رو خدا منو ببخش، شمابه من مهلت بده، همة کیسه ها رو بر می گردونم سر جاش.
صدای میرزا خمار: نه... همة اونا مال خودت. اما فقط باید دخترت رو برای کنیزی بیاری برای من تا کارهای منو انجام بده.
پیرمرد: نه، نمیشه اون تنها همدم منه، بعد از اینکه زنم رفت پیش خدا، من هیچ کسی رو ندارم، رحم کنید.
صدای میرزا خمار: باشه، پس برو و کیسه ها روبرگردون.
پیرمرد: خب... خودتون که می بینید، فقط همین یکی مونده.
صدای میرزا خمار: پس بین نیشِ من و آوردن دخترت یکی را انتخاب کن. (خاموشی. موسیقی)
صحنه ششم. قصر پادشاه
(وزیر و پادشاه در حال گفتگو هستند)
پادشاه: وزیرک چه باید بکنیم؟ این اعتراض ها تا کی می خواهد طول بکشد؟
این شورش ها چه زمانی می خواهد تمام شود؟ ما کمی داریم می ترسیم.
وزیر: قربان اصلاً نترسید، من و مباشر و نگهبان ها اینجاییم.
پادشاه: البته جلاد هم هست، جلاد...
وزیر: قربان چند لحظه اجازه بدید تا فکر کنم.
پادشاه: اوهوم. فکر کن.
(از بیرون صدای مردم به گوش می رسد که بر علیه تاج و تخت پادشاه شعار می دهند)
وزیر: فهمیدم قربان، شما باید یک ولیعهد انتخاب کنید تا تمام این جنجال ها تمام شود. یعنی همه ببینند و بدانند که صاحب و وارث تاج و تخت یک آدمیزاد است، نه اژدها.
پادشاه: (عصبانی) جلاد... جلاد...
وزیر: قربان جدی می گم، لطفاً کمی فکر کنید.
مباشر: (در حالیکه وارد می شود) قربان من فال گوش نایستاده بودم، ولی پر بی راه هم نمیگه ها.
پادشاه: آخه ما بچه مان کجا بود؟ آن دفعه هم که با تدبیر این وزیرک بچه اژدها نصیبمان شد.
وزیر: قربان، حتماً که نباید بچة خودتان باشد. یکی از بین این همه بچه در شهر انتخاب کنید.
پادشاه: خودمان هم از اول می دانستیم، حالا که به این نتیجه رسیدیم چه بکنیم؟
وزیر: در شهر جار بزنید که پادشاه برای ولیعهدی تاج و تخت از بین همة بچه های شهر، یک نفر را انتخاب خواهد کرد، آنوقت از آنها امتحان بگیرید و هرکسی که شایسته تر بود، همان را معرفی کنید.
پادشاه: (خوشحال) برای یک بار در عمرت یک فکر خوب به سرت زد. هـ... هـ... پس زود باشید تا اینها (اشاره به مردم بیرون) تاج و تختمان را ویران نکردند، در شهر جار بزنید.
(خاموشی)
صحنه هفتم. صحرا
(نور می آید، پیرمرد و بی بی مهرنگار در دهانة غار ایستاده اند)
پیرمرد: (ناراحت) بیا برگردیم دختر، اون منو نیش بزنه بهتر از اینه که تا آخر عمر اسیرش باشی.
بی بی مهرنگار: نه پدر، نگران نباش، من باهاش حرف می زنم که شما رو ببخشه.
پیرمرد: (ناگهان عصبانی می شود) اصلاً اون بیلِ منو بده. با همین بیل می زنم نصفش می کنم... بی بی مهرنگار برو کنار تا صدمه نبینی... برو کنار...
بی بی مهرنگار: نه پدر...
(ناگهان میرزا خمار در هیبت یک جوان زیبا بر دهانة غار ظاهر می شود)
پیرمرد: (ترسیده و دستش را جلوی چشمانش می گیرد) وای خدایا... (رو به دختر) اصلاً... اصلاً، برو ازش معذرت خواهی کن.
میرزا خمار: وایسا پیرمرد، چه می گفتی؟
بی بی مهرنگار: این اژدهایی که می گفتید همین بود؟
میرزا خمار: تو بی بی مهرنگار هستی؟
بی بی مهرنگار: بله شما اسم منو از کجا می دونید؟
پیرمرد: (دست از چشمهایش برمی دارد) بیا عقب ببینم دختر، اصلاً تو اسم دختر منو از کجا می دونی؟ تو خیلی اژدها نیستی ها...
بی بی مهرنگار: پدرم درست می گه، که شما پسر پادشاه هستید؟
پیرمرد: بیا عقب ببینم دختر، اصلاً اگه تو پسر پادشاهی، پس چرا الآن توشهر جارمی زدن که دنبال ولیعهد و جانشین برای پادشاه می گردند؟
بی بی مهرنگار: شما پسر پادشاه هستید و توی این دخمه زندگی می کنید؟
پیرمرد:بیا عقب ببینم...
میرزا خمار: (به فکر فرو می رود) گفتی که دارن دنبال ولیعهد می گردن؟
پیرمرد: (باز کمی می ترسد) بله....
میرزاخمار: البته هنوز قولی که به من دادی رو فراموش نکردم، امابه من بگو که چطور می خواهند ولیعهد انتخاب کنند؟
بی بی مهرنگار: گفتند که فردا امتحان می گیرند، در قصر پادشاه و همه می توانند توی این امتحان شرکت کنند.
اما منم یادم نرفته که شما اسم من رو می دونستید، از کجا می دونستید؟
میرزا خمار:بی بی مهرنگار، بامن به داخل غار بیایید تا رازی را برایتان بگویم.
پیرمرد: نه، من اجازه نمی دم، بیا عقب ببینم دختر... این بیل من کجاست...
میرزا خمار: پیرمرد، نکنه دلت هوس نیش زهرآگین یک مارخشمگین رو کرده؟
پیرمرد: نه قربان، ولی آخه من از همة دنیا همین دختر رو دارم.
میرزا خمار: راز رو نمی شه توی جمع گفت، مطمئن باش که تو هم فردا از این راز باخبر می شی.
(میرزا خمار و بی بی مهرنگار به داخل غار می روند و پیرمرد نگران بیرون غار می ماند. بعد از چند لحظه بی بی مهرنگار بیرون می آید و راه می افتد)
پیرمرد: چی شد دخترم؟
بی بی مهرنگار: برویم پدرجان، فردا همه چیز را براتون می گویم، یعنی خودتون می فهمید.
پیرمرد: اصلا اون بیل منو بده ببینم...
(خاموشی)
صحنه هشتم. قصر پادشاه
(روز امتحان. پادشاه، وزیر، مباشر و دو نگهبان ایستاده اند، نوبت نفر آخر است)
پادشاه : به اینها که امیدی نبود وزیر، ببین کس دیگری نمانده؟
مباشر: قربان تنها یک نفر بیرون مانده.
پادشاه: بگویید وارد شود.
(یک جوان رعنا و زیبا وارد می شود، پادشاه از قد و قواره و قیافه او بسیار خوشش می آید)
پادشاه: چه جوان برازنده ای، خب ... شروع کنید.
(موسیقی با ریتم تند. امتحان های جور و واجور شروع می شود. از بندبازی،گل یا پوچ، نون بیار کباب ببر، شمشیر بازی و سوالات متعدد و پرسش و پاسخ و ... که میرزا خمار در همة آنها پیروز می شود، موسیقی جریان دارد، ما فقط تصویر آنها را می بینیم و صدایی از آنها نمی شنویم)
وزیر: (با تعجب) قربان در همة امتحانات پیروز شد.
مباشر: بله قربان در همه امتحانات پیروز شد.
نگهبان ها: پیروز شد.
پادشاه: بس است دیگر، خودمان دیدیم. (به او نزدیک می شود) خب جوان، تو را به عنوان ولیعهد انتخاب شده ای.
میرزا خمار: برای پذیرفتن آن شرط دارم.
وزیر، مباشر،نگهبانها: چی؟!!!
پادشاه: شرط؟ چه شرطی؟
میرزا خمار: اول اینکه همراهان من هم، با من در قصر زندگی کنند.
پادشاه: قبول است.
میرزا خمار: دوم اینکه همة خزانه را بین مردم تقسیم کنید.
پادشاه: چی؟! این مورد قبول نیست.
وزیر: (آرام به پادشاه) قربان وضعیت مملکت خراب است. بعداً چند برابرش را جمع می کنیم.
پادشاه: باشد، قبول. دیگر شرطی نیست؟
میرزا خمار: اینکه فردا من با لباسِ خودم بر تخت بنشینم.
وزیر، مباشر، نگهبانها: با لباسٍ خودت؟!
پادشاه: مگر لباس عاریه بر تن داری؟ مگر لباس نداری؟ اینجا تا بخواهی لباس هست.
میرزا خمار: لباس دارم، اما این لباس من نیست.
پادشاه: (کمی فکر می کند) باشد. دیگر شرطی نیست.
میرزا خمار: خیر
(خارج می شود. خاموشی)
صحنه نهم. قصر پادشاه
(میرزا خمار در لباس مار، با تاج پادشاهی بر سر، بر تخت نشسته. پادشاه، وزیر، مباشر و نگهبانها مقابلش زانو زده اند. بی بی مهرنگار و پیرمرد هم در کنار میرزا خمار ایستاده اند)
پادشاه، وزیر: ما شرمنده ایم.
میرزا خمار: شرمندگی شما ثمری نداره.
(رو به پیرمرد) حالا فهمیدی که اینها چگونه ظلم کردند پیرمرد؟ دختر و پسر خود را آوارة دشت و بیابان کردند. این همان رازی بود که می گفتم.
پادشاه: آخه می گفتند، تو مار هستی.
میرزا خمار: (لباس پوست مار خود را از تن در می آورد) شما کسانی هستید که به مردم ظلم می کنید و سزایتان آوارگی است.
پیرمرد: حالا به خاطر من اینارو ببخش، اینا هم فهمیدن که کارای بدی کردن، اصلاً بذار خودم تنبیهشون می کنم، اون بیل منو بده ببینم...
بی بی مهر نگار: نه پدرجان، خواهش می کنم.
پیرمرد: نه، کاری با اونا ندارم. فقط میخوام تا برن برای شام امشب از بیابان خار جمع کنن. این هم بیل.
(رو به میرزا خمار) پسرم، اگر تا غروب برنگردند برای همیشه آوارة دشت و بیبونشون کن.
میرزا خمار: خیلی فکر خوبیه. حالا زودتر برید.
(پادشاه، وزیر و مباشر خارج می شوند.)
(کمی نگران)می گم پیرمرد... اینا تا غروب بر می گردند؟
پیرمرد: خیالت راحت باشه پسر جان، خدا نمی ذاره اونا شرمنده بشن.
.............
پیرمرد: بالا رفتیم ماست بود
نگهبانها: قصه ما راست بود
پیرمرد: پایین اومدیم دوغ بود
نگهبانها: قصة ما همین بود
پیرمرد: بی بی ِ مهرنگار
نگهبانها: با سلطان میرزا خمار
پیرمرد: دوباره به هم رسیدند
نگهبانها: سختیاش رو هم چشیدن
پیرمرد: راضی باشید بچه ها
نگهبانها: به نعمتهای خدا
پیرمرد: خدا همیشه با ماست
نگهبانها: نزدیکِ نزدیکِ ماست
پیرمرد: هر چی بخواد همونه
نگهبانها: قصة ما تمومه
(همه به جلوی صحنه آمده و همة نورهای صحنه روشن می شود. وقتی که بیرون رفته و نور صحنه کم شد، پادشاه، وزیر و مباشر با سه پشته خار وارد می شوند)
پادشاه: بدوئین، بدوئین... داره غروب میشه.
(از صحنه خارج می شوند)
پایان – دوازده مرداد هشتاد و نه
باز نویسی و تصحیح- دی ماه نود